میدیدم که هیچ چیز از من پیدا نیست. گوشه اتاق در تاریکی ایستاده بودم. فرصت خوبی برای حرف زدن بود؛ چون وقتی ببینم کسی میتواند چهره ام را هنگام حرف زدن ببیند الکن میشوم و لال. صدایم را خفه کرده بودم و چهره ام به سرخی میزد. اما حرف زدم. حرفها زدم و همه دروغ بودند و فقط میخواستم چهره ات را خیره به سمت خودم نگه دارم. یادت نبود قبلترها هم گفته بودم چیزی ندارم بگویم. بالاخره فرصت را دادم به تو و کشاندمت سمت پنجره تا ته رنگی از نور که در کوچه بود به تنت بخورد و بتوانم ببینم. دیدم. همانجا ایستادی و نجوا کردی؛ آرام آرام تکلم کردی. لحظهها میگذشت و در همان لحظات خیرگی فهمیدم که چهرهات دارد پریشان میشود. میخواستم چهره ات را دیگر نبینم. پیش خودم اوردمت؛ در سیاهی. گفتی که «مرا قاپیدهای» و من گفتم «نجاتت دادهام».
شب بلند فروردین را دیدم. شب اخر بود. شب اخرین بود. کلام باید پایان میگرفت. تو باید لباس میپوشیدی و من باید از تاریکی بیرون میآمدم و هردویمان باید به انفصال انچه بوده است یقین پیدا میکردیم؛ تو زودتر پذیرفتی. من بعدترها که فرصتش پیش آمد و دیدم واقعا دیگر صدایی نیست و از شلوغی و خلوتی که حاصل شده بود دور شدهام، فهمیدم که باید بپذیرم. همه چیز بیصدا انجام شد. دراز کشیده بودم و در همان حالت کش و قوس فهمیدم[یا بهتر بگویم احتمال دادم] همه چیز پایان گرفته است. صداها بلند بود و همه چیز در همهمه میگذشت. ظهر جمعه به زهر آلوده شده بود.
سهشنبه 24 فروردین 1400 ساعت 22:25