هیچ خبری نیست. یک زندگی گسستهای در دستانم است و دارم مچالهاش میکنم. از کسی نمیترسم؛ چون میدانم کسی نخواهد دید. چون هیچوقت کسی مشاهدهگر این خلا_که اگر در آن صدا بزنی صدها بار صدایت تکرار میشود_ نبوده است.
حرکتی نمیکنم. قرار است لم بدهم و در هوای شرجی خیس عرق بشوم. خوابآلود هم شدهام. دوباره میگویم که قرار است لم بدهم، و به صدای پنکه و کوچه گوش کنم..
دیروز متن زیادی نوشته بودم ولی اخر کار دیدم مزخرف هستند. پاکشان کردم و فقط این مختصر را نوشتم:
غم رفتنش را در دلم نگه میدارم. هرچیزی را که نوشته بودم پاک کردم. با اینکه در اوج اندوه و اشک نوشته شده بودند اما نمیتوانستند دردم را ادا کنند؛ مزخرف بودند. فقط میگویم دختر همسایه و خانوادهاش از این محله رفتند.
همین.
متاسفم