از گاری های فلافلی کنار بازار ماهی فروشها، هیچ خبری نبود. فقط مبل های کهنه و رنگ و رو رفته محتار بود. اما نه خود محتار و نه کارگرانش، هیچکدام نبودند. متین یا مجید هم نبود. آن یکی که اول خیابان هم می ایستاد نبود. هیچکس نبود. پنج عصر توقع بیجایی داشتم. به هرحال، از بازار بیرون آمدم و سمت آخرین خیابان شهر رفتم. رفتم سمت دکه ها، چند بچه نوجوان ایستاده بودند و بستنی می لیسیدند. اگر این بچه ها هم نبودند، باز ممکن نبود از آنجا فلافل بخرم؛ چرا که هر لحظه ماشینی رد می شود یا مشتری جدیدی برای چیزی به غیر از ساندویچ می اید. اما اگر متین)مجید؟) یا محتار بودند، خیلی خوب می شد. آنجا همه به خاطر فلافل جمع میشوند و عبور و مرورها هم چندان مهم نیست. آنجا با خاطری آسوده فلافلت را مثل حیوان گوشتخوار، گاز میزنی و بعدش مثل کسی که یک ساعت با فاحشه ای وررفته، با احساس رضایت و آرامشی تام، از جایت بلند می شوی و پولت را پرداخت میکنی. موتورسواریِ بعد از آن، یک حس رضایت و خوشی ناپایداری دارد.
حالا شب شده است. فلافل نخورده ام. نمیتوانم دوباره بروم بازار ماهی فروشها. فلافلی های سر فلکه که مخصوص مسافران و رهگذران است و یا سلف سرویسیِ کنار پارک هیچکدام نمیچسبد، اما چاره نیست. به گمانم پول فلافل پنج هزار تومان شده باشد. باید از پول تو جیبی مرسوله از پدر، پنج هزار تومان خرج کنم. عصر هم برای تلویزیون ننه ی خدابیامرز که به ما ارث رسیده، دوازده تومان از همان منبع خرج کردم. میخواستم فیلم ببینم. تلویزیون را اورده ام اتاق بالایی و کابل را هم به آن وصل کردم. دستگاه ویدیو، کنترل ندارد و تلویزیون هم سیاه و سفید نشان می دهد. فعلا بی خیال شده ام. فیلمی که برای دیدن انتخاب کرده بودم فیلم خیابان اسکارلت بود، از فریتز لانگ. کار نکرد. باید برادر درستش کند.حالا همه چیز تمام شده است؛ فلافلم را خورده ام , نفس برایم نمی آید, حالا آن گرگ گرسنه و هار , تبدیل به یک گرگ حقیر شده است و دارد لنگان لنگان بیچارگی اش را با خود حمل میکند.حالا خسته شده ام و نفسم بند آمده و مغمومم. چند دقیقه دیگر چایی به دستم می رسد. چایی میخورم, بدون قند, روی تفاله فلافل میریزم, روی سس ها و خیارشورهای تیکه شده, روی گوجه های رسیده و نارس, روی نان ساندویچی, و دقایق یا ساعتهای دیگر دست تمنا به توالت دراز میکنم, و او میپذیردم و در او محو می شوم, خالی می شوم, و خیس از عرق از این فرآیند سنگین بیرون می آیم, خسته و بی رمق به حیاط چشم می اندازم و می روم در تاریکی روی فرش گرم, غلت میخورم. زندگی همین است, همین است. یا اگر بخت یار باشد, در همان حالت غلت داده شده روی فرش, یا تکیه داده به بالشت سفت و سخت اتاق بالا, دارم راخمانیف میشنوم, شاید پیانو کنسرتویی که دیشب شنیدم, شاید باران عشق شاید شوپن شاید ویوالدی. امروز تابستانِ ویوالدی را اواخر عصر شنیدم و اواسطش به خواب رفتم, خوابم می آمد ,به زور بیدار بودم و به زور می شنیدم؛ خواب هجوم آورد, در آن گرما حدودا یک ساعتی خوابیدم, بیدار شدم و خواستم زیر کولر هم بخوابم اما دیگر نتوانستم. عصر شده بود و خوابیدن برایم مثل زهر بود.
نکند بار و بندیل محتار و متین(مجید؟) را بابت کرونا جمع کرده باشند؟ اما امیدوارم از این بابت باشد که چهار پنج عصر, معمولا فلافلی ها کار نمیکنند.
ما ها , آدمها کلا , برای خنده یا برای یک دلیل خیلی بزرگ و فلسفی و عمیق , خیلی ساده و ابتدایی خلق شدیم . نیاز هامون هم شاید , حالا در بیشتر مواقع همینقدر ساده و ابتدایی و حتی بدویی اند . گاهی اوقات باورت نمی شه ولی عضلات کتفم رو در هم فشار می دم بلکه بالهای نداشتم در بیاد گاهی وقتها از بدویت و اولیه بودن بدن خودم در عجبم . می گم شاید نوع دیگه هستی هست در ابعاد دیگه , نمی دونم یه بودنی که درش موجودات در بدنهایی اینقدر اولیه و ساده و بدردنخور حبس نشده باشند . خوب البته مذهبی هم نیستم پس خیلی چیزها رو باور ندارم از طرفی به علم اعتقاد دارم و اینکه ما کمتر از ده درصد از دنیای اطرافمون را می تونیم توضیح بدیم . به خودم می گم یک جایی شاید در یک جایگاه دیگری موجوداتی بودن ورای این نیازها و غریزه های حیوانی , ورای این خواستهای مداوم ما , با بالهایی که در همه ابعاد زمان و مکان پرواز می کنند . منظورم رو می گیری؟از این ابتدایی بودن و محدودیت جسم خودم خسته شدم .
بله. این محدودیت ، این محدودیت سنگین و لجوج، همه مان را عاصی کرده. لذتها هم موقعی پیش می آید که حداقل به اندازه ناخنکی از این چارچوب پایت را بیرون گذاشته باشی و اظهار استقلال کرده باشی. شاید چنین باشد. شاید.