.

.

در این لحظه تمام لذتهای جهان ، منحصر در نوشیدن یک نوشابه خنک سیاه است . 


هوا دلپذیر است . باد آرامی می وزد . کمی هوا روشن شده است . هوا آبی است . کوه را رنگ آبی صبح پوشانده است . کم کم  صدای ماشین ها هم به گوش می رسد . صدای بیل زدن از بیرون می شنوم . احتمالا کارگران افغانی در حال بیل زدن باشند . ساعت شش پست نگهبانی ام تمام می شود . دلم نمی خواهد بخوابم و میخواهم  از این حال آرام ، استفاده کنم و کتاب بخوانم اما فکر نکنم بتوانم دوام بیاورم ؛ چرا که خواب بر چشمانم نشسته است! سحر های ماه رمضان نگهبانی دادن خیلی گواراست به خصوص این ساعتی که من پست دادم . سه شب تا شش صبح . می بینی که همه چیز دلنواز است و آرام . چه لذتبخش است در این لحظات تنها بودن و موسیقی شنیدن و به فکر فرورفتن . از آنجا که چند ساعتی توانسته بودم بخوابم قبل از شروع نگهبانی ام ، از همین بابت چندان اذیت نشدم . 

در این لحظات ، شاهد طلوع صبح هستی و شاهد تن هایی که زیر کولر به خواب رفته اند . می بینی زیبایی کوه را در پگاه ، رقص آرام درختان و بوته ها را . هرچقدر اکنون هوا معنوی ست ، چند ساعت دیگر برعکس است . چند ساعت دیگر هیاهو است و رفت و آمد و انسانها و ... اوج کار روزمره از یکی دو ساعت دیگر شروع می شود . 


لحظاتی پیش متهمی را آوردند . سر و رویش خاکی ست . می گویند حین سرقت او را گرفته اند . سرش کاملا پایین است و مغموم است و به فکر فرو رفته است با دستبندی بر دست . 

به بیرون پنجره کنار تختم که نگاه کنم ، یک دکل آتشی پیداست . روشن است . 

حالم را دگرگون می کند توجه به اینکه امروز را هم به بیهودگی سپری کردم .

شاد نیستم . به هیچ وجه . فقط می دانم دلم گرفته است و غمی در دلم سنگینی می کند . اشعار منوچهر آتشی را که می خوانم می روم در فضایی که خیلی با آن آشنایم . فضایی پر از دلتنگی با حالتی خلسه مانند  . نمی دانم عصرها را چگونه سر می کنم . عصرها که همه افکار ناراحت کننده به ذهنم هجوم می آورند ، حس گریه و بغض در دلم در سیلان است . حس ناکام بودن : حس اینکه نتوانسته ام دستاوردی داشته باشم حس اینکه چه فاصله زیادی با من دارند ، حس اینکه غریبانه تنها خودم مهمان و رفیق خودم هستم . 





روزی که به میعاد نیامدی

به سایه تلخ این سدر کهنسال

نگران جهت ها نشدم

نه هیس هیس بیشه پریشانم کرد

نه مویه گزها

کله گرفته

از هجوم تشباد

رنگ برشته گندمزار

و بوی گرمسیری کنار رسیده

غریزه بی قرارم را برتاباند

و اشتیاق کشمکشی از جگر

به پنجهه ها شراره جهاند

چه کسی آمده است و کی به یاد می آورد ؟

وسوسه بیهوده ای

هر از چندمان به سایه می کشاند

تا یاوگی افقها را

آرایه ای از خیال برآویزیم

به سایه شیرین سدر

در بوی گرمسیری کنار رسیده می پیچم

همین کافی است

و افق ها را به نیشخند زخمه می زنم

پس به خنجر سوزانی

تصویری حک می کنم به درخت

و کرکسی بر آن می گمارم

به رسم یادگاری


"منوچهر آتشی"

در کلانتری ام . کمی حس غربت دارم . مثل همان حسی که روزهای اول آموزشی داشتم ، مثل همان حسی که روزهای اول ورود به یگان داشتم . کمی بهتر شده ام نسبت به دیشب . 

مرا انتقال دادند . فردا میروم . برای کلانتری . 

بخش ما یک سرباز اضافی دارد . یکی از ما را  باید به کلانتری یا جای دیگری غیر از اینجا انتقال بدهند . 

نمی دانم دلم می خواهد بروم یا نه . 

اگر اجباری مرا فرستادند شاید کمی در نطر خودم مظلوم جلوه کنم اما خوشحال می شوم . احتمالا . 

گوش سپردن به صدای آرام پیانو و در کل موسیقی بی کلام کلاسیک در نیمه شب خیلی روح نواز است خیلی. نه شجریان می توان گوش داد در این لحظات و نه هر خواننده دیگری. 

دریغ که این شب هم گذشت  دریغ...


روی سقف نشسته ام و شجریان در دشتی می خواند: 

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب شبگرد مبتلا کن 


خیلی بی خود خندیدم و خیلی بی خود حرف زدم.  دیشب و امشب.  کل روزها اصلا. 

همه دلشان می خواهد موقع نگهبانی کسی پیششان باشد تا زمان زودتر بگذرد.  اما برای من وجود دیگران وحشتناک ملال اور و ازاردهنده هست. که الان همینطور هم شد.  شبم و خلوتم خراب شد.  و آنچه مانده است برایم پشیمانی از حرف های لهوی ست که مرتکب شده ام.  خنده های سبک پر از حماقت.  دست خود آدمی ست.  میتوان دوری کرد از اینگونه اعمال.  

نگهبانم.  

بالای سقف هستم و نظاره گر چراغهای روشن عسلویه ام.  

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن

چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور

"حافظ"

بهار می گذرد؛دادگسترا، دریاب/ حافظ

چه میکنی و چه کرده ای؟

بی گمان اینجا بحث آنچه می گاییم و آنچه گاییده ایم نیست که بحث از دستاورد زندگی بی ارزشمان است. یک روز که تلخی بر تو غلبه کرده است و آهسته ای و ساکت و نظاره گر اعمال ادمیان هستی(به گونه ای که انگار خودت  جزو انها نیستی)با خودت بگو که چه میکنی و چه کرده ای؟ تا بدانی که چه مزخرف بوده ای تو و  چه مزخرف بوده است جهان. تو کیستی؟ سعادتمند کسی که توانست خودش را تعریف کند.  که ما بی هویتان جهانیم و روانه می شویم برای انفصال از زندگی و اتصال به مرگ.  مرگی که خواهد آمد.  همین فردا...همین فردا ها... همین فرداها...

به انگشت عصا پیری اشارت می کند هردم

که مرگ اینجاست، یا اینجاست، یا اینجا

"بیدل"


بودنت را غنیمت بدان و از آنچه هستی شرمسار باش.  

از بودن جهان خرسند مباش و مشعوف باش از آنچه که هستی.  


تا کی باید اینگونه باشد؟لجاجتش را اشکارا حس می کنم.  دم رفتن که می رسد همه نبوده ها می ایند همه نشده ها هم... با غم و لذت و غربت و شادی میخواهم بروم... فعلا می بینم شیشه های زرد شده را و درخت لیمو را... درخت لیموی بی نظر و بی طرفی که همیشه با آنها بوده است و همیشه دیده امش که چگونه تکان می خورد در بادهای آهسته ظهرهای تابستانی و چگونه خاموش است در شبها.  شبهای کل فصول.  شبهای تمام سال.  

هجرت می کنند اما نمی دانم نظاره گر این صحنه هستم یا نه.   

چه آسان همه خواسته ها در گودالی ریخته می شوند و چه آسان اندوه پسامد این خواسته ها می شود.  می دانم و به وضوح دیده ام که خواستن رنج کشیدن است.  که قطره قطره آب شدن است چون یخی که در گرمای تابستان زیر آفتاب بگذاریش و آبهایش چکه چکه بر روی پله حیاط بریزد. 

در می زنند و در را باز می کنی به این طرف کوچه نگاه می کنی نیسان همیشگی را می بینی که کنار خانه عباس گذاشته شده،  سرازیری کوچه را می بینی،  ناصاف بودنش را و انتهایش را که به خیابانی می رسد.  به این طرف که نگاه می کنی میبینی هیچکس در پارک نیست و باد گرمی به صورتت می خورد.  صدای دانش اموزان مدرسه کناری به گوشت می خورد.  جیغ ها و صحبتهای کودکانه شان.  به روبرو نگاه می کنی و کاشی کرمی رنگ را می بینی.  و برگ هایی از درخت لیموی آن خانه را.  و درب سیاه بی هویت خانه را می بینی که هیچوقت در نگاهم اعتباری نداشت.  بر عکس پنجره هایش،  بر عکس چراغهایش ، بر عکس درخت لیمویش،  بر عکس موی طلایی اش. 


صدای تمام شدن روز را می شنیدم. *



*از کتاب شاهکار "یوزپلنگانی که با من دویده اند" نوشته بیژن نجدی

من هم بیل را به دست گرفتم و بر روی ننه خاک ریختم.  نمی دانستم روزی خواهد آمد که بر روی جسد خفته اش در گودال خاک بریزم. تصورش برایم تکان دهنده است.  


هوا ابریست.  پنکه اتاق روشن است.  و تنها صدای پنکه به گوش می رسد.  

این چند روز که خانه ام خودم را با وقتی که در خدمت هستم مقایسه می کنم.  می بینم چه شخصیت مزخرفی در آنجا دارم.  چه صحبت های پوچ و  بی ارزشی که با بچه ها می کنم. چه خنده ها و کارهای پوچ. امیدوارم بتوانم کم کم صحبتهایم را با دیگران کاهش بدهم.   

چهارشنبه شب ننه مرد.  پنجشنبه مرخصی گرفتم و امدم.  پس فردا باید بروم. 

مرا می دیدند گریه میکردند و میگفتند دیگه ننه ای نیست که با موتور بروی دنبالش و این طرف آن طرف ببریش. همیشه میگفت خجالت میکشم هرساعت از او میخوام این طرف آن طرف مرا ببرد.  همیشه خودش را نفرین می کرد بابت اینکه از نظر خودش به من خیلی زحمت داده است. همیشه مهربان بود.  همیشه بخشنده بود.  هرچه داشت بین مردم تقسیم می کرد.  همیشه پولهایش را به این و آن می داد.  شوهرش زن دیگری گرفت،  ارث چندانی نصیب خود و فرزندانش نشد،  اما هیچوقت گلایه و شکوه ای نکرد. 

اسم مرا در وصیت نامه اش اورده است و مقداری پول تعیین کرده تا به من بدهند.  همیشه به من پول می داد.  ظهر ها به خصوص ظهرهای تابستانی مرا به یاد ننه می اندازند.  معمولا صبحهایی که خانه مان بود تا ظهر می ماند و اوایل ظهر میگفت تا برسانمش به خانه خودش یا دیگر خاله ها.  

امروز در حین خوردن مرغ در مجلس ترحیمش به یادش بودم و وقتی فکر میکردم که در حال خوردن غذای مرگش هستم بغضی آمیخته با حیرت به سراغم می آمد. 

ننه که رفت انگار بخشی از خاطراتم و گذشته ام رفته است.