تصویری آشنا: نور چراغ بالای سر، فرورفتگیهای هولناکی که در هر دو طرف صورت است را عیان میکند.
عصر کنار دکه فلافلی فهمیدم که لباس را وارونه پوشیدهام. خندهای تجربه کردم. بعد، به اضطرابی که ناشی از این پرسش بود دچار شدم: اگر لباس را درست میپوشیدم چه اتفاقی میافتاد؟ متوجه ریش ریش شدن یقه لباسم، لبه جیب و لبه پای شلوار شدم. پدیدار نبودن هیچ ارادهای برای نونوار شدن را در خودم دیدم. سرافکندگی و حقارت عمیقی که هرروزه از بابت تنم تجربه میکنم، به عنوان نفرینی ازلی برایم نمود پیدا میکند. احساس میکنم به مثابه صلیب باید مدام با خودم حملشان کنم. نفرت گلویم را میفشرد، سراپا بیطاقت میشوم، و گریز و دوری همیشگی به یادم میآید.
پریشب بحث تنشزای عمیقی بین پدر و دیگر اعضای خانواده درگرفت. من، دوپهلویی و نفاق همیشگیام را اتخاذ کرده بودم و هر دو طرف میتوانست مرا پیرو خود بداند.
نهانیترین اعتراضها، با صدای بلند بیرون آورده شد. نمیدانم با گذر زمان چگونه کمرنگ خواهد شد.
جملات جگرسوزی رد و بدل شد. آن جملات مدام در ذهنم جولان میدهند و سرکوب کردنشان غیرممکن است. پدر استعداد خوبی در خلق جملات اندوهبار تاثیرگذار دارد.
گمان نکنم این جملات فراموش بشوند؛ در حافظه هر دو طرف جا خوش میکنند، با وضوحی کامل.
چه حیات رقتباری!