.

.

از ایرانسل تماس گرفتند. صدای دختر جوانی بود. دائمی شدن خط را تبریک گفت. از بازه زمانی پرداخت قبض و خدمات ایرانسل من و ... گفت. گفت ایرانسل من دارید؟ گفتم بله. حرف می‌زد و چندان حواسم  به حرفهایش نبود، فقط گهگاه به ذهنم می‌رسید که نکند از آنها باشد که زنگ می‌زنند و میخواهند به بهانه برنده شدن در فلان مسابقه به تو هدیه بدهند. بعدتر از صبوری من بابت اینکه به حرفها گوش داده‌ام تشکر کرد و خداحافظی کرد؛ گرچه هنوز من کلمات خداحافظی را به طور کامل ادا نکرده بودم.

اخیرا این فکر که نمی‌توانم تنهایی را تحمل کنم بیشتر جلوی چشمانم رد می‌شود. از آن شکوهمندی اغراق‌گونه‌ای که درباره تنهایی متصور بودم، دارم دور می‌شوم. بهانه‌ای برای بیرون رفتن از خانه نیست. بیرون از خانه که بروم مثل همیشه قرار است خودم را سوار موتور کنم و خودم را در خیابان‌ها بچرخانم. 

تمایلی به شرکت در کلاس مجازی ندارم. نمی‌توانم تحمل کنم. اما در آنجا زیاد تحسین شدم، و برایم حیرت‌آور و سرخوش‌کننده بود. 
دفعه قبل اواسط کلاس مجازی، با تصمیمی آنی از کلاس خارج شدم. دفعه قبلترش هم سر کلاس حاضر نشدم. یادم است می‌خواستم فیلم ببینم _ انگار برف روی کاج‌ها _ ولی خواب آمد سراغم. یادم است که چقدر  افسوس خوردم که تمامی آن روز و شب را روی تشک لم داده بوده‌ام و هیچ نکرده‌ام.

به تمام کردن هم که فکر می‌کنم سوای جرئت نداشتن و انگار امیدوار بودن به این فکر می‌کنم که بی‌مزه خواهد بود، مثل همین زندگی‌ که جلویم است، بی‌مزه خواهد بود و گس‌مزه. شاید مضحک هم باشد. به هرحال، پایان از آغاز می‌گذرد و شبیه آن است، یا آخر شبیه وسط است و وسط شبیه اول است پس آخر شبیه اول است. چقدر جفنگ می‌گویم.

بیرون مغازه ایستادم تا بوی زهم مرغ به مشامم نرسد. تکه‌ای از شعر آتشی را زمزمه کردم. به والله اصل شعر همین است.

در پشت پلکهای تو باغی است 
_ می‌بینم _
باغی پر از پرنده و پرواز و جست‌وخیز

سه شنبه، ۲۳ خرداد

دستها را از پنجره ماشین بیرون آوره بودند و تکان می‌دادند. و صدای آهنگ و بوق ماشین بود. عروسی بود.
 یک کارگر افسرده را تا اولِ روستایشان رساندم. مودب بود و صدایش از ته حلق می‌آمد. 
۲ دسامبر ۲۰۲۱

یبوست روحی گرفته‌ام. نه چیزی می‌توانم بنویسم، نه فکر ارزشمندی توی ذهنم میلولد.

۱۷ مارس

مرگ مادر حمید: با دخترش به قصد گردش می‌رود بیرون. کنار برکه به دخترش می‌گوید توقف کند. از ماشین پیاده می‌شود، می‌رود سمت برکه، و خودش را در آن می‌اندازد. 

چهره مضطرب کارگر میانسال آشپزخانه را به اضطراب نوع کاری که دارد ربط می‌دهم. در آن لحظه‌ای که به سرپرست گفت برای این بشقاب قیمه بریزم یا قورمه و سرپرست در جواب گفت هرکدام قورمه بود خودم می‌گویم و او در پاسخ گفت "چشم" ، می‌توانستی اضطرابش را بخوانی. می‌دیدی در پسِ این "چشم" که کلمه‌ای حاکی از قطعیت و ثبات است، چه تعلیق و ناقطعیتی‌ نهفته است. 

چروک و تهی، همچون نی‌انبانی که در آن ندمیده‌اند.

گلها و خاک باغچه، کلا بیرون ریخته شده‌اند و باغچه شبیه یک قبر شده: عمیق و مستطیل‌مانند.
فکر کردن به اینکه در همین گرما و زیر همین آفتاب سمج، تن را توی کفن بپیچانند و توی قبر بگذارند. و خاک بریزند؛ بیل بیل. خاک‌هایِ خشک و به رنگ قهوه‌ایِ روشن. صدای افتادن خاک هم مشخص است: کُپ. و چندتا از دیگر اجزای این نمایش: فرآیند هیجان‌گونه بیل زدن؛ پیشانیِ عرق کرده و دستی که برای ستردن عرق از روی پیشانی رد می‌شود؛ و صدای کُپ‌کُپ؛ و تصادم خاک و کفن یا خاک و پارچه؛ و یک دو بیل و کلنگ  بلااستفاده که همان حوالی افتاده‌ است.

آفتاب نزده کنار دریا می‌رود و حتی خودش می‌داند به خاطر دریا نیست که به ساحل آمده. قدمگاهی می‌خواسته ساکت و خلوت که راه برود و خیال ببافد و غصه بخورد.

از دندیلِ ساعدی، داستان عافیتگاه

صفحه‌ سیاه گوشی با اعلانی روشن نمی‌شود، تنها اخطاری به شکل دایره که وسطش علامت تعجب است در منوی گوشی ظاهر می‌شود و صفحه را روشن می‌کند. صدای ‌بی‌وقفه‌ای که جریان دارد، آف کردن و از آف خارج شدن کولر است. پخش و پلا شدن کتاب‌ها در کف اتاق. گه گاه ناخواسته لگدی بهشان می‌خورد و لبه‌شان کج و کوله می‌شود. پاکت‌های پستی در قطع a4 وa5 و تکه‌های کاغذ پستی، کارتون‌های از چند جهت پاره شده، چسب پهن، و تکه‌هایی مچاله شده از چسب پهن، قیچی صورتی رنگ کوچک، پوست خشکیده شده یک قاچ خربزه که به  لوله‌مانند شده، هسته‌های گوجه سبز، زیر‌پیراهنی مچاله شده، تنگ پلاستیکی سفیدرنگ با سری به رنگ سبز کمرنگ و ... در اتاق. نور زرد لامپ، یا بدون نورد زرد لامپ و تنها اکتفا به تاریکی اتاق، نابودن ظهر را القا می‌کند. ایستادن توی حیات. اراده پدیدآمده برای خارج شدن از خانه با یک دلیل واهی از بین می‌رود. برگشتن به اتاق.