.

.

طوبی!
ظهر تابستان است، ساعت ۱۲ و ۳۷ دقیقه. هنوز احتمال اینکه تمام شده باشی را به ذهنم راه نمی‌دهم. می‌گویم فعلا نیستی. به چند تا از وبلاگهایی که می‌دانستم مطالبشان را می‌خوانی و بعضا برایشان نظر می‌نویسی پیام دادم. دوتایشان خبری از تو نداشتند و دو تای دیگر هم هنوز پیامم را جواب نداده‌اند. 
چندان اندوهگین نیستم؛ چرا که هنوز نپذیرفته‌ام که شاید تمام شده باشی. 
فقط در اضطرابم، و در بهت.
دوباره بنویس. جز این وبلاگ هیچ‌ ارتباطی بین من و تو نیست.
بنویس دوباره. هنوز امیدوارم.

نسیم گرمی می‌وزد؛  ولی برای بیرون رفتن دیر شده. 

برای خیلی چیزها دیر شده.

با موتور می‌خواهم بروم بیرون. ولی کجا؟ نمی‌دانم. هیچ‌جایی ندارم که بروم. از این زندگی هیچ چیز نصیب من نیست. قبلا هم گفته‌ام که فقط دارم خودم را کورمال کورمال به انتها می‌رسانم. همین. 
با این موتور نزار، می‌روم توی خیابان‌ها می‌چرخم و با لباسی خیس از عرق برخواهم گشت. بعد می‌روم توی اتاق می‌چپم و با خودم و گوشی ورمی‌روم.
همه این چیزها را قبلا هم نوشته‌ام. جز اینها چیزی برای نوشتن ندارم.
فعلا می‌خواهم بروم موتور برانم.

رفتم و آمدم. همان میانه راه کسی زنگ زد. نگاه که کردم دیدم از مشتریان است که اصلا تمایلی ندارم بهش کتاب بفروشم. قطع کرد. باقی مسیر در فکر این بودم که اگر کتابی خواست چه جوابی بهش بدهم. این هم سیاحت امشب. رفتم از دکه‌ای که نوشابه‌های شیشه‌ایش تگریه، یه لیموناد گرفتم. رفتم پشت دکه و شروع کردم به خوردن. چشمانم را بسته بودم و می‌نوشیدم. انگار که در حال مک زدن پستانی هستم. این ولگردی و بی‌قید بودن را دوست دارم ولی خجالت‌آور است. یک لحظه خودم را در مقابل باقی مردمان تصور کردم. دیدم مثل هیچکدامشان نیستم.  بقیه دارند مدارج ترقی را طی می‌کنند ولی من در منجلاب خودم که امیزه‌ای از گه و نکبت هستم دارم غوطه می‌خورم. به درک. شاید عجیب هم نباشد که برایم مهم نیست استخدامی اموزش پرورش قبول شوم یا نه. 

عمر تباه شده...

هرگاه طرح تخفیف کتاب شروع می‌شود، می‌بینم پولی توی جیب صاب‌مرده نیست. بیشتر برای در میان ادم‌ها بودن است که می‌خواهم بروم کتاب‌فروشی. آنجا بایستم و قدم بزنم. و به همه‌چیز نگاه کنم. همه چیز...

میان آدم‌ها که می‌روم، هم سن و سال‌های خودم را که می‌بینم، دختر پسرهای جوان را که می‌بینم، احساس می‌کنم با همه اینها فاصله دارم. همیشه از فاصله‌ای دور به این‌ها نگاه کرده‌ام. همیشه احساس کرده‌ام این روابط، این مناسبت‌ها،این رفتارها مال من نیست.

دیروز. عصر.  جاده ببرون شهر. 

کنار دکه مینشینی و فلافل میخوری. همه به تو نگاه میکنند. تو هم به همه نگاه میکنی.

هیچ. تهی بودن. 
همیشه به این دو کلمه فکر می‌کنم. خواسته یا ناخواسته در این زندگی نکبت‌بار من هم وجود دارند؛ وجودی مهیب و فربه. هرگاه که زندگی‌ام را مرور می‌کنم می‌بینم این دو کلمه بهترین توصیف از حیات من هستند. حیاتِ نکبتِ من.

نه سخن نه خنده‌ای که این لب‌های فروبسته را تکان بدهد. خیره، به همه چیز. مردگیِ تمامیِ اشیا و جان‌ها.