توده وسیعی از چربی روی صندلی نشسته است. چراغ مطالعه را روشن میکنم: شکم نرم، شل و ول و آویزان را میبینم؛ تنی همچون تن گاو: پهن. تنی ناموزون.
ساندویچ را در تاریکی، نشسته روی صندلی، گاز میزنم. صدای کریه ملچملوچ و نفسنفسزدنم حین خوردن ساندویچ، یادآور اصوات گرم و شهوتناک همآغوشی تنهاست.
ساعت را هم در دستم میکنم؛ میپندارم ابهتم بیشتر میشود. بیپیراهن، با ساعت نقرهای بر دست، نشسته روی صندلی، کنار نور چراغ مطالعه؛ یاد ژنرال هرزهی سور بزِ یوسا میافتم. ساندویچ را بلعیدهام، شکم بیشتر جلو آمده، معده سنگین شده.
نیمساعت قبلتر حدودا، به گوشی نگاهی انداختم. شمارهای ناشناس تماس گرفته بود. زنگ زدم، بچههای دوره دانشگاه بودند، با ادبیات همیشگی جوابشان را دادم، خندیدند؛ از خودم حالم بهم خورد. امیدوارم دیداری حضوری صورت نگیرد. هرچند مشتاق هم بودم دیداری صورت بگیرد تا کمی از این تنهایی بیرون بیایم.
شنبه 2 اردیبهشت 1402 ساعت 20:38