.

.

مردی که از ماشین بیرون آمد و نانچیکویش را در هوا قر داد و به سمت راننده ماشین جلویی حمله‌ور شد، پسر بچه‌ای که آمد آب‌انار بخرد و پدرش توی ماشین نشسته بود ولی بعدتر آمد کنار فرزندش ایستاد، زنی که از ماشین پیاده شد و رفت تا بچه‌اش را بین دیگر بچه‌ها پیدا کند، دختری که توی کتابفروشی مدام به مرد نشسته در روبرویش می‌گوید تا به حال اینقدر تحت تاثیر قرار نگرفته است،

هرکسی می‌خواهد وضعیت خودش را بیان کند. 

 


گاهی اوقات در مواجهه‌ها، خودم را مشغول نشان می‌دهم. مثلا دست توی جیبهایم می‌کنم و حالت متعجبانه و پریشان‌گونه‌ای به چهره‌ام می‌دهم. که انگار چیزی گم کرده‌ام و درگیر یافتنش هستم. 
بلیتی که گرفتم همینطور شد. در آن اتاق خالی که صرفا یک میز هست و یک زن میانسال پشت میز، نمی‌دانستم چه کنم. آن لحظاتی که در انتظار چاپ شدن بلیت بودم، داشتم تحلیل می‌رفتم. به ناچار دست توی جیبهایم کردم، کلید را درآوردم و دوباره چپاندمش توی جیب، کیف کارتی را درآوردم و زیر و رویش کردم، نگاه کوتاهی به زن انداختم ببینم که آیا مشغولیتم برایش باورپذیر است یا دارد می‌خندد. و سر آخر که کاغذ بلیت را داد و مهر زد و کارت بانکی را گرفت، همه تعلیق من برطرف شده بود. مشغولیتی دیگر نداشتم، محکم و استوار ایستاده بودم، رمز کارت را گفته بودم و منتظر بودم کارت را بکشد و رسید را بدهد و خداحافظی کنم و جواب خداحافظی‌اش را بشنوم و بیایم بیرون. در بیرون جلوی درب شیشه‌ای بلیت فروشی ایستادم و آخرین نمایش مشغولیتم را اجرا کردم: نگاه جدی‌ای به کاغذ بلیت انداختم، سپس  تا کردمش و در جیب کاپشن گذاشتمش. این طرف و آن طرف را پاییدم، سوار بر موتور شدم و رفتم. 

یک ورق قرص والزومیکس ۵/۸۰ با فونت آبی رنگ توی دستانم است و با انگشتانم ورق را لمس می‌کنم؛ صدای چلق‌چلقی که می‌دهد تنها سرگرمی‌ایست که می‌توانم اینجا _توی مطب_داشته باشم و از این طریق تعادل ظاهری‌ام را حفظ کنم. مگر در چنین مکان‌هایی نباید خود را مشغول نشان داد؟ 
بعدتر که منشی، کاغذ ویزیت را داد و رفتم توی اتاق دکتر، آن تعادل را از دست دادم. خودم را می‌خواستم دوباره مشغول به تماشای قاب شعری کنم که خود دکتر سروده است و وزن درستی ندارد و در ذهنم با خودم بگویم که وزنش خراب است؛ اما آن قاب نبود، به جایش دو کاسه شکیل توی دیوار دیده می‌شد. با این حال تمامی دو سه دقیقه‌ای را که کنار میز دکتر ایستاده بودم، سرم به آن سو متمایل بود و از این بابت_که چنین ناخواسته و مبهم تعادلم را از دست می‌دهم_ در تعجب بودم. 
دفعات قبل، همواره در ذهنم، خودم را تصور میکردم که به دکتر، خرابی وزن شعرش را گوشزد کرده‌ام و خوشحال می‌شدم که به این خاطر، مرا صرفا یک جعلق نمی‌بیند.
اوایل دی‌ماه

امروز بی‌تعلقی خاصی را تجربه کردم. چیزی نبود که دگرگونم کند. یک راه ساده و صریح را پیمودم. 


رویدادهای عینی صرفا تلنگری‌اند. ازشان حسی به من منتقل می‌شود. این حس وقتی که منتقل شد، از آن رویداد فاصله می‌گیرم و با همین حس دریافتی، دست و پنجه نرم می‌کنم. ورزش می‌دهم. و می‌بینم که حجیم شده است و بزرگ‌تر از من شده‌ است. گاهی حجیم شدنش مطبوع است، مثل امشب. اما در اکثر اوقات، شکنجه‌ایست. روباروی یکدیگر قرار می‌گیریم. معلوم است بازنده کیست.

دیروز ظهر وقتی فهمیدم که یک روز دیرتر باید بروم خوشحال شدم و گفتم حالا سه روز کامل در اختیار دارم. 
اما امروز مثل دیروز ظهر و قبلتر از دیروز ظهر شده است: باز کمتر از سه روز در اختیار دارم.
چهارشنبه، ۲۰ دی

جمعه باز باید بروم. نمی‌دانم این چند مدت زود گذشته است یا نه. 
دوشنبه، ۱۸ دی و دوشنبه، ۲۵ دی

دوباره به صورتم نگاه کردم دیدم چندان ملتهب نیست.
از پمپ بنزین برگشته‌ام و دستهایم بوی بنزین می‌دهند.
جمعه، ۲۲ دی

در بیست دقیقه، شبه حمامی کردم و وسایل را جمع کردم. خوب از پس محدودیت زمان برآمدم.
شنبه، ۲۴ دی

این مقدار مستمسکی که برای تحمل موقعیتم دارم، ناچیز است، خیلی ناچیز است.
دوشنبه، ۱۸ دی

از آن یکی دو گربه که همین حوالی بودند، خبری نیست؛ پرخوری‌ کرده‌ام و احساس سنگینی می‌کنم، با این همه هستم اینجا. عجیب است که بعد از مدتها یک نوع ثبات یافته‌ام، این دو سه هفته،تقریبا همه شب‌ها به اینجا آمده‌ام و نشسته‌ام. پریشب یادم است کلید موتور را پیدا نمیکردم و مضطرب شده بودم، و دیشب که موتور رفته بود شیر دو، 
پنجشنبه، ۱۴ دی

در اواخر مستاجر جدید، حتی جایی برای آویختن کلاه نبود. تمامی خانه و خیابان‌ها پر بود. 

احساس می‌کنم این اواخر تحقیر شده‌ام. 

فقط امیدوارم زود بروند خانه، میترسم آن دو بچه‌سال سرما را تاب نیاورند. آن شعله زرد مضحک روی پیک‌نیک، فقط تلقین گرم شدن است. مضحک‌تر از این، لامپ سفید کوچکی‌ست که بالای سرشان آویزان است، که توان اعلام حضور کردن ندارد. 
نه گرما نه نور، در آنجا فقط شقاوت است که به تمام و کمال حاضر است. 
جمعه ۱۵ دی

مثل والتر، از پس یکی از گندکاری‌هایش، که می‌آید خانه و در آشپزخانه، زنش را که  به چهره‌اش ماسک صورت مالیده است خفت می‌کند و شروع می‌کند به فرو کردن ، که زن می‌گوید تا برود صورتش را بشوید و بعدا سکس کنند، که والت گوش نمی‌دهد، که بعد زن امتناع می‌کند و تشر می‌زند، و والتر با دهان و زیپ باز همانجا می‌ایستد، خیره به رو به رو.
جمعه، ۱۵ دی

هلا یک دو سه دیگر بار ... 
با زبان، خرده‌های سیب را بعد از چندبار جویدن و جنباندن در فضای دهان، به کف سقف می‌چسبانم و در حد توان لهش می‌کنم تا عصاره‌اش توی حلق سرریز شود، که می‌شود. 
یک دو ساعت در منگی بوده‌ام و حالا که شق و رق روی صندلی نشسته‌ام، دارم از آن احوال در می‌آیم.
یک دو ساعت استحاله، حلول در منظری که پیش رویم بود. 
آن منگی دارد کمرنگ‌تر می‌شود، که به خاطر سیر طبیعی زمان است، نه کوشش اینجانب. 
پنجشنبه، ۳۰ شهریور

حالا با یک زهواردررفتگی ناخوشی روی نیکمت نه چندان سردی روبروی خیابان نشسته‌ام. 
دوشنبه، ۱۱ دی

شقاوت آن‌چنان حقیرم کرده است که نتوانم چیزی بگویم. 
جمعه، ۱۵ دی

فکر کردن به اینکه بیرون رفتن هر شبه بیهوده است، مانع نمی‌شود که باز بیرون نروم. اما این دفعه که مشغول پوشیدن ژاکت و کاپشن  وکلاه هستم، از این فرآیند آماده شدن خسته می‌شوم، و موجب می‌شود که برخلاف دفعات قبل، حس خفیفی از امتناع از بیرون رفتن در من شکل بگیرد. و بعدتر متعجبانه به این وضعیت دیگران فکر می‌کنم که چطور هر لحظه در احاطه پوشاک‌ها می‌روند و آنها را بر خود تلنبار می‌کنند و چطور با آن تلنبار شدگی کنار می‌آیند. به هرحال با همه اینها آمدم بیرون. توی اوایل راندن، سرمایی که بر پاها وارد می‌شد، مقداری آزاردهنده است و موجب توقف کنار دره تاریکی می‌شود. جوراب نویی که چند روز است بی‌هدف در جیب کاپشن است را در می‌آورم،و در همان وضعیت سوار بر موتور می‌پوشمش، که تجربه بکری‌ست. بیشتر از اینکه از آسودگی ناشی از گرمایی که با پوشیدن جورابها بر من وارد شده بود احساس سرور حفیفی کنم، از بابت استفاده از آن جورابها و اینکه یک امر معنادار و دارای چارچوب بوده است، این چنین شدم.
یکشنبه، ۱۷ دی

این نمای نوبنیان هم احتمالا منقضی شده باشد یا در حال چنین شدن باشد.
بی‌تاریخ

از آن موقعیت، نه لامپ سفید کوچکش حضور دارد، نه پیک‌نیکش، و نه آن سه نفر که موجد این موقعیت بودند. دیشب هم نبودند. مثل همیشه بی‌خود و بی‌جهت فکر می‌کنم که شاید من مسبب این وضعیت هستم. من عامل تمامی مصائب هستم. 
جالب اینکه همانجا،مجسمه ایموجی خنده هم دیده می‌شود. دو دست دارد، دهانش باز است، و هر دستش را به حالت لایک یا بیلاخ درآورده است. انگار اجتماع نقیضین همیشه محال نیست، یا تز و آنتی‌تز همیشه با هم حضور دارند.
یکشنبه، ۱۷ دی

عصر، پدر با موتور رفت بیرون. احساس کردم می‌گریزد. گریختن از همه‌چیز. ربع ساعت بعد دیدم که آمد. شکر خریده بود. حس گریز در من هست، گریزی خودخواهانه به آنجا که خودم، اطرافم را اثبات کنم، نه دیگران. 
یکشنبه، ۱۷ دی

آن لحظه‌هایی که در گوشم صدای سوت کش‌داری می‌پیچد
 

فرشته سرشار از نشاط، تو با رنج آشنایی؟
با شرم و پشیمانی، زاری و ملال
و هراس گنگ شبهای هولناکی که در سینه دل را
چنان می‌فشارد که گویی کاغذی را مچاله کنند
فرشته سرشار از نشاط، تو با رنج آشنایی؟

فرشته سرشار از مهر، تو با کین آشنایی؟
با مشتهای گره‌کرده در تاریکی و اشکهای تلخ
آن‌دم که انتقام ندای دوزخی درمی‌دهد
و بر نیروهای ما چیره می‌شود
فرشته سرشار از مهر، تو با کین آشنایی؟

فرشته سرشار از تندرستی، تو با تب آشنایی؟
که در طول دیوارهای بلند نوانخانه بی‌رنگ
چون تبعیدیان پای بر زمین می‌کشد و ره می‌سپرد
آفتاب کمیاب را می‌جوید و با خود زمزمه می‌کند
فرشته سرشار از تندرستی، تو با تب آشنایی؟

فرشته سرشار از زیبایی، تو با چهره پرچین آشنایی؟
با هراس از پیری و عذاب هولناکِ
خواندنِ وحشت نهانِ دلبستگی
در چشمانی که چشمان آزمند ما دیرگاهی در آن خیره بوده‌اند
فرشته سرشار از زیبایی، تو با چهره پرچین آشنایی؟

فرشته سرشار از نیکبختی و شادی و روشنی!
داوود اگر می‌بود، به گاه مرگ
از پرتوی پیکر سحرآمیز تو شفا می‌خواست
اما من از تو ای فرشته، جز دعا نمی‌طلبم
فرشته سرشار از نیکبختی و شادی و روشنی!


از بودلر
برگردان محمدرضا پارسایار