چه خبطی.
کاری انجام دادم که بسیار متناسب با سنم است. و شاید از تنها کارهایی باشد که به گمانم مطابق با سنم بودهاند. بعدها احتمالا به این کار بخندم. همین حالا هم اگر به کسی بگویم احتمالا بخندد. بس که خام است. ولی صادق است؛ البته تا حدودی. به دختری که در سربازی گهگاهی در خاطرم میآمد و با خودم میگفتم که دوستش دارم، پیام زیر را فرستادم. چه خبطی. کمی هیجان در درونم است و منتظر هستم که واکنشش را ببینم. هنوز پیام را نخوانده.همانطور که در پیام هم نوشتهام، این دوست داشتن تمام شده و فقط خواستم یادی کرده باشم. انصافا باید تمام هم شده باشد؛ اگر الان مرا ببیند قطعا احساس میکند بهش توهین شده.
ولی تجربه جالبی بود. تا حالا چنین چیزی برای یک شخصیت واقعی ننوشته بودم. و صرف از نظر از دوست داشتن و علاقه و ...، همینکه از گذشته و روزگار رفته حرف زدم، انوهناک بود. گذشته به خودی خود حالت تندوهناکی دارد اگر با عشقی هم پیوند خورده باشد دو چندان میشود. ولی امیدوارم آن دختر فکر نکند عشق من خیلی شدید بوده. نه، چندان که باید و شاید سوزان و آتشین نبوده؛ معمولی بوده.
متن پیام:
سلام بر شما بزرگوار.
نمیدانم چند سال است که صفحه شما را دنبال میکنم و نمیدانم اصلا چطور با صفحه شما اشنا شدم؛ ولی مسببش هر که بود؛ درود بر او.
داشتم آهنگی با صدای نیما مسیحا و به اسم عاشقترین میشنیدم و مرا برد به حدودا دو سال پیش. روزگاری که سرباز بودم و به شما علاقه پیدا کرده بودم. آن روزها به یاد شما این آهنگ را میشنیدم و به قولی از احساسات رنگارنگ و زیبایی لبریز میشدم. حالا هم هرگاه که این آهنگ را میشنوم به یاد شما میافتم. با یاد شما پیوند خورده. اصلا بخشی از سربازیام با یاد شما پیوند خورده. آن روزها مرتبا مطالبتان را دنبال میکردم. یکبار هم یک شعر از سعدی خواندم که دلم را برد و برایتان فرستادم. و ظاهرا تعجب کرده بودید.
به هرحال آن روزها تمام شده و از آن علاقه و دوست داشتن هم دیگر خبری نیست. ولی خواستم بهتان بگویم این ماجرا را. گفتم شاید برایتان جالب باشد. اگر خواستید بلاک کنید، یا توهین و هرچیز دیگری مجاز هستید؛ ولی فکر نکنم بهتان بربخورد چون احتمالا چنین چیزی را میان ادمیان طبیعی بدانید. ایام به کام و سلامت باشید.
جمعه 26 شهریور 1400 ساعت 22:52