.

.

۱۶:۰۹
پارسال همین ایام، در همین لحظات ولی حدودا بیست دقیقه زودتر، از ماشین پیاده می‌شدی و زنگ خانه‌تان را می‌زدی. و من نگاه می‌کردم.

گرمای اتاق خوابم را پراند. با همان حالت خواب‌الود نگاهی به گوشی‌ام انداختم و دیدم آن دختر یک ویس فرستاده.

چقدر محترم بود. و متواضع. شادم کرد. من هم عمدا ویس فرستادم و صدایم را بم و محزون کردم این هم یک خبط دیگر که البته همیشه بوده یعنی همیشه خواسته‌ام خودم را سنگین و محزون نشان بدهم.

به هر حال، خیلی حس خوبی داشت و خیلی مهربان بود. برایش آرزوی موفقیت و‌کامیابی کردم.زنده باد.


چه خبطی!

چه خبطی.
کاری  انجام دادم که بسیار متناسب با سنم است. و شاید از تنها کارهایی باشد که به گمانم مطابق با سنم بوده‌اند. بعدها احتمالا به این کار بخندم. همین حالا هم اگر به کسی بگویم احتمالا بخندد. بس که خام است. ولی صادق است؛ البته تا حدودی. به دختری که در سربازی گهگاهی در خاطرم می‌آمد و با خودم می‌گفتم که دوستش دارم، پیام زیر را فرستادم. چه خبطی. کمی هیجان در درونم است و منتظر هستم که واکنشش را ببینم. هنوز پیام را نخوانده.همانطور که در پیام هم نوشته‌ام، این دوست داشتن تمام شده و فقط خواستم یادی کرده باشم. انصافا باید تمام هم شده باشد؛ اگر الان مرا ببیند قطعا احساس می‌کند بهش توهین شده. 
ولی تجربه جالبی بود. تا حالا چنین چیزی برای یک شخصیت واقعی ننوشته بودم. و صرف از نظر از دوست داشتن و علاقه و ...، همینکه از گذشته و روزگار رفته حرف زدم، انوهناک بود. گذشته به خودی خود حالت تندوهناکی دارد اگر با عشقی هم پیوند خورده باشد دو چندان می‌شود. ولی امیدوارم آن دختر فکر نکند عشق من خیلی شدید بوده. نه، چندان که باید و شاید سوزان و آتشین نبوده؛ معمولی بوده.

متن پیام:
سلام بر شما بزرگوار. 
نمی‌دانم چند سال است که صفحه شما را دنبال می‌کنم و نمیدانم اصلا چطور با صفحه شما اشنا شدم؛ ولی مسببش هر که بود؛ درود بر او. 
داشتم آهنگی با صدای نیما مسیحا و به اسم عاشقترین می‌شنیدم و مرا برد به حدودا دو سال پیش. روزگاری که سرباز بودم و به شما علاقه پیدا کرده بودم. آن روزها به یاد شما این آهنگ را می‌شنیدم و به قولی از احساسات رنگارنگ و زیبایی لبریز می‌شدم. حالا هم هرگاه که این آهنگ را می‌شنوم به یاد شما می‌افتم. با یاد شما پیوند خورده. اصلا بخشی از سربازی‌ام با یاد شما پیوند خورده. آن روزها مرتبا مطالبتان را دنبال می‌کردم. یک‌بار هم یک شعر از سعدی خواندم که دلم را برد و برایتان فرستادم. و ظاهرا تعجب کرده بودید. 
به هرحال آن روزها تمام شده و از آن علاقه و دوست داشتن هم دیگر خبری نیست. ولی خواستم بهتان بگویم این ماجرا را. گفتم شاید برایتان جالب باشد. اگر خواستید بلاک کنید، یا توهین و هرچیز دیگری مجاز هستید؛ ولی فکر نکنم بهتان بربخورد چون احتمالا چنین چیزی را میان ادمیان طبیعی بدانید. ایام به کام و سلامت باشید.

ای یادهای هماره همراه، که همیشه اندوهگینم می‌کنید،مبادا روزی رهایم کنید؛ با شما زنده‌ام، با شما.

"دارم می‌روم. مقصدی نیست. یا پایی که برای رفتن مناسب باشد."
با حالتی غریبانه‌تر و با اندوهی در صدایش گفت: با روحم دارم می‌روم.

بعدتر هر دو گریه کردیم؛ من بیشتر از او. من برای دو نفر گریه می‌کردم.

چهره‌ی خیابان های خالی ترسناک است، منظورم از ترس، دلهره نیست. منظورم هول است. اصلا حتی اگر شلوغ هم باشند ترسناک است، هول‌انگیز است.‌از شلوغی‌ها و از خلوتهایشان می‌گذری، بی‌آنکه کسی، دستی برای تو بلند کند و یا تو را فرابخواند. 

واکنش من در این چند وقت عجیب نیست.

مسئله  بودن یا نبودن مهم است. و ژرف. تو اگر امروز برای رهگذری دست تکان بدهی و فردا بفهمی که تمام کرده، منقلب خواهی شد. پس تصور کن کسی که مدتهاست دارد نوشته‌هایت را می‌خواند چه حسی خواهد داشت برای این مدتِ طولانیِ ننوشتن. به خصوص این روزها، که "عدم حضور"ت در مکانی نشانه این نیست که در جایی دیگر حضور داری، بلکه نشانه مرگ است، نشانه نبودن، نشانه اینکه کلا نیست شده‌ای و نمی‌توان از حضور و یا عدم حضورت صحبت کرد.