.

.

در که سمت چپم است را باز کرده‌ام و به دیوار تکیه داده‌ام. روشنایی عصر ابری می‌آید داخل. و از کنار من رد می‌شود و به ته اتاق می‌رسد.انگار که با بیرون لجاجتی داشته باشم، هنوز سرم را نیاورده‌ام این‌طرف و بیرون را نگاه نکرده‌ام.خرده‌بارانی هم باریده. با ضبط صوت گوشی یک دو دقیقه از صدای افتادن باران روی سقف آهنی حیاط را ضبط کرده بودم. کیفیت چندانی ندارد و جز چندثانیه اولش را نشنیده‌ام.

چند دقیقه پیش، توی خیابان، در حال تصور تشدید سرعتم بر اثر بارش ناگهانی باران بودم. و در فکر اینکه آیا باز می‌توانم به جایی بروم که صبح رفته بودم؟  فاصله بین ایده و وقوع یافتنش، درک می‌شد. فکر نکنم بروم. 

 امروز، آنجا، در آن برهوت مرموز بیرون شهر، چنددقیقه‌ای از موتور پیاده شدم و رو به بیابان نشستم. سبزه‌های نورس، انبوهی قلوه‌سنگ‌ها، و تصور اینکه دستور داده شود همه این قلوه‌سنگ ها را جمع کنند و فرمانبر در پاسخ بگوید جمع کردن همین مقدار _همین‌مقداری که جلوی پای من بود_ چقدر زمان زیادی می‌برد.

 دورتر، یک تپه متشکل از ماسه و خاک و خرده‌سنگ بود که بنز و تراکتور مدام بر رویش در رفت و آمد بودند و تنها صدای آنجا را آنها تولید می‌کردند به اضافه موتورهایی که به سمت آن‌طرف خیابان، به سمت پادگان می‌رفتند. 

چنددقیقه‌ای نشستم.  موقع رفتن،  کوتاه بودن زمان نشستنم و ناتوانی‌ام از ماندنِ بیشتر در آنجا _که البته این یکی را قابل قبول نمی‌دانستم_ ، معذبم کرده بود. وقتی به خانه رسیدم، خورشید آمده بود و حجم ابرها کمتر بود. دلخوش شدم به اینکه "قرار بوده به چنین چیزی ختم شود. چیزی از دست نداده‌ای پس؛ نه چندان". می‌آیم داخل.

از امروز همین مقدار را دارم. و این که کتابها رسیده‌اند.

۱۹ فروردین، یکشنبه


شب و روز قبلی لایق صفت توداری _به معنای مرموزی_ می‌توانست باشد نه پریشب. پریشبی که احساس کردم نشستنم در پارک می‌توانست معنایی داشته باشد، ولی صرف پیامک‌بازی با احسان شد. خاطرات ترم‌های گذشته را رو می‌کرد و من بی‌آنکه در آن خاطرات حضور چندانی داشته باشم، صرفا تایید می‌کردم. آخر کار که خداحافظی کرد و فهمیدم بعد از چندماه پیام داده بوده و قصد احوالپرسی داشته، ناخوش شدم. 

۲۰ فروردین


کتاب ایوب را امروز خواندم؛ سرسری و پرشتاب. هوای گرم تابستانی، پنکه، ماه رمضان و این متنی که خواندم، نوجوانی را یادم آورد؛ زهدانیت و زاهدانگی. و هول گنگ همیشگی. 

شنبه، ۱۸ فروردین


چندین‌بار سرم را روی بالش می‌کوبانم. فقط برای این‌که وحشت کنم. به مضحکی‌ماجرا نمی‌خندم: یعنی اینکه بالش نرم، جدیت و خطرناکیِ فرآیند را از من می‌گیرد. ملاک من کوبش کله‌ام است.

شنبه، ۱۸ فروردین


اعتبار لق شده و تحکیم هستی خویش:

محکم کردن پایه‌های فلزی پارچه روی سقف وانت. 

پارچه‌ای با این دو کلمه بر روی آن :  زیتون و نارگیل. که به رنگ قرمز نوشته شده.

چهارشنبه، ۸ فروردین


به اولِ صبح تا حوالی چهارِ عصر روز پیش رو کمی فکر می‌کنم.

یکشنبه، ۵ فروردین


دیروز، سرمای شدیدی را تجربه کردم. مجبور شدم بروم پایین و پتو بیاورم. پنکه را خاموش کردم، در اتاق را هم باز کردم. در اتاق را اگر می‌بستم، دچار گرما می‌شدم. نمی‌دانم،شاید نمی‌شدم. 

یکشنبه، ۵ فروردین


چرک‌باره تنی که به انتظار مایوسانه‌ترین رویایش نشسته است، به وهن.

و گفته ولادیمیر: "ما منتظریم. کسلیم." از ترجمه علیزاد.

چه غمباری تو! چه غم‌باری تو!

چهارشنبه،۲۳ اسفند


توی سوپرمارکت ها، وقتی یکی از شامپوها فروش می‌رود، تا زمانی که فروشنده با چینش جدیدی این تصویر عدم را از بین نبرده، و نظم جدیدی به شامپوها نداده تا آن عدم کهنه را معدوم کند، طبیعی‌ست که جای خالی‌اش مشهود باشد. و طبیعی‌ست دستان فروشنده وقتی که شامپوها را برای چپاندن در نظم جدید لمس می‌کند خاکی بشود: اگر سوپرمارکت مذکور، در کوچه‌پس کوچه‌های جایی باشد که در همان حوالی، دو سه سوپرمارکت دیگر هم هست ولی در جایی مهم‌تر: در خیابان‌های اصلی، در خیابان روبروی دادگاه، و خیابانی که آن‌طرفش مسجد و پارک خلوتی‌ست که تنها دو تاب ساده دارد. 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد