.

.

بادی که جریان داشت و بوی بارانی که می‌آمد، انگیزه جدیدی برای بیرون رفتن می‌داد. بیرون که رفتم، گرد و غبار توی چشمها و حلقم رفت. پلاستیکی توی هوا می‌رقصید. یک‌جا از شدت وزش باد، نزدیک بود موتور بیافتد. در همان جایی که پلاستیک دو گوش سفیدی در هوا جولان می‌داد، با مشاهده ماشینی مشکی‌رنگ که آرام از کنارم رد شد، برای لحظه‌ای احساس بی‌پناهی کردم. 

چه چالاکی‌ و انرژی‌ بلاهت‌باری در درونم حس می‌کنم. کم پیش می‌آید. احتمالا اگر دانشگاه بودم، ربطش می‌دادم به اسپرسو. اما اینجا چنین نیست. قهوه زیاد نمی‌خورم.
میل شدیدی به چرت و پرت گفتن دارم. می‌خواهم بخوابم و از این فضاحت جلوگیری کنم.

برایم مهم نیست که شلوغی‌‌های یک ماه اخیر تمام شده. انگار هیچ‌وقت پایان امور آزاردهنده، شگفت‌انگیز نیست و حتی حداقل در سطح همان امر آزاردهنده هم نیست. فیلم‌ها و کتاب‌ها درین باره اغراق می‌کنند. همه فیلمها اما نه. کشت و کشتارهای سکانس  پایانی فیلمهای پی یرو خله، گذران زندگی، از نفس افتاده حداقل اینطور نیستند. می‌میرند، به مسخرگی. کاش از گدار فیلمهای بیشتری دیده بودم برای ارجاع دادن. مرگ مسافر آنتونیونی اما با شکوه است، و اغراق‌کننده نیست؛ آنجا که دوربین آرام‌آرام از جسد نیکلسون، و بعد از پنجره رد می‌شود و می‌رود بیرون. گویا  آنتونیونی برای فیلمبرداری این سکانس چندماه به دنبال یک دوربین خاص بوده. 
پارسال مرگ عجیبی اینجا رخ داد. کسی را خواستند بکشند و به خاطر نشانه‌گیری بد، یکی از تیرها به سمت یک موتورسوار رفت؛ خورد تو بیضه‌اش و مرد.
  تو شب یک شب دو هم انگار زاوش، تو اون بازی ساختگی، یکی رو میکشه و فرار میکنه به سمت بندر. خودش (یا دختره؟) هم تو همون بندر می‌میره. انگار یکی از بارهایی که از کشتی خارج میشه میوفته روش و لهش می‌کنه. 
چندخط آخر رو خل‌گونه نوشتم؟  یا کلا محاوره‌ای نوشتن به خصوص وقتی روایتی از یه فیلم یا داستان باشه، حس خل‌گونه‌ای میده؟ خل‌گونه شاید اصطلاح خوبی نباشه، بیشتر منظورم نوعی سبُکی است،  نوعی از بلاهت، بلاهت ساده.
اما باقی مرگ‌ها

دیروز صبح، در جاده بیرون شهر، موتورسواری خلاف جهت می‌آمد. نزدیک شد، عمدا راهم را کج نکردم، دیدم که با حالتی خجل و فروتن دستش را تکان داد که یعنی بروم آن‌طرفتر. یحتمل از کارگران باغهای همان نواحی بود. 
چه جسارت بیهوده‌ای بود. تقریبا تا پایان روز، کمی از این بابت ناراحت بودم. 

اتاق فعلا در ندارد.  حتی اگر کسی توی این خانه نباشد،  باز باید این اتاق در داشته باشد تا بفهمم در یک محدوده شخصی هستم، و در یک جای بی در و  پیکر نیستم. کسی هم تقریبا فعلا  نیست، اما نمی‌توانم اینجا را محدوده خصوصی حساب کنم، به خاطر دلیل بالا.
دهانم باز  بود و  روبروی کولر روی پشته‌ای از تشک و پتو لم داده بودم. یاد پاچینو در فرانکی و جانی افتادم، آن‌جا که انگار نعره زد و بعد چشمانش را به سقف دوخت، لحظات زیادی. کناری فکر کرد غش کرده یا مرده.
یک ساعت تقریبا بعد از این، رفتم پیش آن گاری فلافلی که جنب دره می‌ایستد. مهجوری و غربت این فلافلی و  شبه‌پارک همجوارش توی چشمم است. صبغه‌ای از طرد شدن و دورافتادگی در هیئت هر دو هست. آنتونیونی‌وارانه است.

استابات ماتر دلرسا از پرگلسی پخش می‌شود و یک رخوت قدسی جریان دارد. اتاق بوی رنگ می‌دهد همچنان. 
و حالا آرانخوئز رودریگو... آرانخوئز، حزنی هم می‌آورد. حالا سنگینم. باری را که بر دوشم است، به گوشه‌ای گذاشته‌امش و خودم هم با فاصله دراز کشیده‌ام. یا مثل کشتی‌ای که لنگر کشیده. کاری هم نکرده‌ام؛ تنها چیزی که به عنوان کار یادم می‌آید اینکه صبح مویم را کوتاه کردم. 
فردا اینجا خلوت‌تر می‌شود، حس گریز کمتر در من پدیدار می‌شود احتمالا و انسان محترمتری خواهم بود. بیش بادا. تا میگی سلام پخش می‌شود حالا. بیشتر باید همه‌چیز را بسط داد، برای وارسی بیشتر. احساس می‌کنم در محاصره اندوهم، مثل احاطه شدن توسط دود سیگار. غم می‌اوباردم. این فعل را هم مدیون کزازی هستم.
می‌خواهم آوه ماریا کاچینی را بگذارم و سکوت کنم. بعد از اتمامش دوباره می‌نویسم.
دیدم بیشتر سقوط کرده‌ام و آن بی‌چشم‌اندازی و ناتوانی پیش رویم آمد. اما صحبت با دیگری وقتی از اتاق خارج شدم،مثل پادزهری، مثل آبغوره بعد از غذای چرب، حس منتج شده از این تماشای رقت‌بار را برید و بر باد داد. نه! بر باد نداده، هستش، هستش. چقدر همه اینها تکراریست.

نمیفهمم در چه وضعی هستم. کاش این توان را داشتم که از بیرون خودم را تماشا کنم تا بفهمم در چه وضعیتی هستم. 

عرق، پیوسته از بالای سر، سرازیر می‌شد و روی مژه‌ها و نوک بینی توقف کوتاهی می‌کرد و بعد می‌چکید. پسربچه ریقوی موتورسوار آمد و گفت "عامو موتورت چش شده؟" گفتم "پنچره" بعد پرسید که چرا پنچر شده و کلافه شدم. از آن حمله‌های عصبی که به خودزنی و یا گریه ختم می‌شود آمد سراغم. با یک چشم بسته و یک چشم باز و نفس‌زنان باز تکرار کردم که "پنچره" و باز پرسید چطوری پنچر شده که انگار با حالتی آشفته و عصبی گفتم "پنچره دیگه، چطورش مهم نیس" بعد خداحافظی کرد و رفت. تمام طول مسیر یادآوری همین گفتگوی کوتاه آزارم می‌داد. از پسربچه‌های نوجوان بدم می‌آید.