بادی که جریان داشت و بوی بارانی که میآمد، انگیزه جدیدی برای بیرون رفتن میداد. بیرون که رفتم، گرد و غبار توی چشمها و حلقم رفت. پلاستیکی توی هوا میرقصید. یکجا از شدت وزش باد، نزدیک بود موتور بیافتد. در همان جایی که پلاستیک دو گوش سفیدی در هوا جولان میداد، با مشاهده ماشینی مشکیرنگ که آرام از کنارم رد شد، برای لحظهای احساس بیپناهی کردم.