میدانم به تکرار رسیدهام.
میدانم کار درخوری برای انجام دادن و حرفی برای گفتن ندارم. اگر کاری بوده است پیشتر انجام شده و اگر حرفی بوده است پیشتر گفته شده.
اما خوشحالم که بعد از گشت و گذار در محوطه، آمدهام روبروی اتاق و میبینم که چراغ خاموش است. کمبود خواب موجب شده که معمولا شبها برای به خواب رفتن، عذاب نکشم.
... همهچیز را بر خودم سختتر بگیرم. همهچیز به دستآوردنش سخت باشد، جوری سخت باشد که موجب شود متنفر شوم، و سهطلاقهاش کنم. میخواهم زاهد بشوم. میخواهم تنفرم از همهچیز بیشتر بشود. شاید از پسِ این تنفر، استغنا بیرون بیاید. کاش در صومعه یا خانقاهی زندگیام را بسر میبردم.
جملات پیشین را چند روز پیش نوشتهام و حالا چندان تمایلی برای اینگونه بودن ندارم.
چه شکوهی دارد تبختر، متبختر بودن. و چه ظاهر ناهمواری دارد این کلمه.