.

.

قلم سفت و پرصلابت کسروی:
دولتها جز در بند کار خود نبودند. 

پوکی، پوکیِ مسری.
دیگری گفت، وقتی کاپوچینو توی لیوان ریخته‌ایم، اگر با قاشق به ته لیوان بزنیم، صدای پوکی می‌دهد. من هم گفتم مثل دیوارهای خوابگاه قبلی؛ که انگشت به دیوار می‌زدی و صدای خالی بودن پشتش، صدای پوکی می‌آمد.

حق هیچ چیز را کامل ادا نکرده‌ام، و مدام با این حس نقصان و کم‌کاری دست و پنجه نرم می‌کنم. در ذهنم هست که اگر در چیزی به نهایتش رسیده باشم و واقعا به طور کامل محیط بر آن باشم و حقش را ادا کرده باشم، آن "استمناء"است. بحث ارزشگذاری نیست. بحث این است که می‌دانم کاملا تجربه کرده‌امش و امر تمام شده‌ایست و ادامه دار بودنش، بیهوده است. 
اما در مابقی چیزها الکنم. و خودم را ناتوانتر از آن می‌بینم که بتوانم خودخواسته  حق آن چیز را ادا کنم. و بی‌اختیار مثل واکنش نسبت به دیگرچیزها، خود را به سیر طبیعی زمان می‌سپارم.
 یله و رها، مثل آن تکه چوب شناور در آب، در کسوف میکل آنجلو، در صحنه‌های پایانی. آن جا که خط عابر پیاده را نشان می‌داد، خرابه‌ها را نشان می‌داد، آنجا که انگار کالسکه‌ای را هم نشان داد. 

احساس فرسودگی می‌کنم. فرسودگیِ ناشی از اینجا بودن. 

آن‌ها خواهند رفت. 

سه چهارکتاب ارزان قیمت پیدا کردم و هنگام تسویه حساب، مسئول صندوق با بهت مشعوفانه‌ای به یکی از مالکین کتابفروشی که روی صندلی، کنار در ورودی نشسته بود گفت "همه اینها شد ۵۸ هزار تومان!"طرف حیرت کرد و گفت "مگه می‌شه؟! از کتابها یه عکسی بگیر". صندوقدار گوشی‌اش را درآورد و با حالت انجامِ وظیفه محول شده،  از عطفشان عکس دقیقی گرفت. آب شدم. 

می‌دانم به تکرار رسیده‌ام. 

می‌دانم کار درخوری برای انجام دادن و حرفی برای گفتن ندارم. اگر کاری بوده است پیشتر انجام شده و اگر حرفی بوده است پیشتر گفته شده.

اما خوشحالم که بعد از گشت و گذار در محوطه، آمده‌ام روبروی اتاق و می‌بینم که چراغ خاموش است. کمبود خواب موجب شده که معمولا شبها برای به خواب رفتن، عذاب نکشم.

نوشته ای در بلاگ اسکای دیدم، درباره شجریان و موسیقی قبل انقلاب و اینکه موسیقی شجریان زنجموره و ناله و  ... است. نظراتش را بسته بود. اینکه می‌شود همه کار کرد، همه‌چیز گفت، مزخرف است. از این آزادی متنفرم. از این بی‌بند و باری و بی‌تعلقی در حرف زدن متنفرم. 

و اینکه من هیچ کاری نمی‌توانم کنم، معذبم می‌کند. کار درخور منظورم نیست، یک واکنش معمولی و مناسب نسبت به هر واقعه. ناتوانی در واکنش مناسب داشتن است، که موجب شده تنها راهکار را در همین‌ طرد کردن همه‌چیز، و طلب بیشتر خاموشی، و استمرار در گریز، بدانم. با همین مهوع پنداشتن خود است که تا اینجا دوام آورده‌ام. 
این یک دو روز سرخوردگی عجیبی داشته‌ام. خودم را در هر زمینه ناموفق دیده‌ام، بعد با این وضعیت خلا روبرو شده‌ام و متحیر از اینکه همچنان می‌توانم ادامه بدهم. 
در هیچ حیطه‌ای، عمیق نشدم و در دل هیچ قضیه‌ای نرفتم و تنها با هیئت اولیه و کلی و تقریبا ظاهری‌شان مواجه شده‌ام و با همین برداشت الکن، از تمامت آن حیطه و قضیه، ترسیده‌ام و متنفر شده‌ام. چه زندگی بدی دارم. اتاق چندان خالی نیست که بتوانم روی تخت دراز بکشم و مدتها غلت بزنم، به جایی خیره شوم، در اتاق بچرخم و ... . اینها را در همان اتاق فقط می‌توانستم انجام بدهم. اینجا مدام باید بیرون  از اتاق باشم؛ توی کتابخانه،توی محوطه. 
دو لباس و یک کاپشن پوشیده‌ام و اینکه به همین زودی سرما دارد عذابم می‌دهد، جلوی چشمم است. 

از سربالایی که بالا رفتم، دیدم یک نفر روی سنگ جدول نشسته است و دوتا هم ایستاده‌اند، به طرز مضحکی راهم را کج کردم و برگشتم. رفتم سمت آبخوری، و دیدم دارند اعلامیه‌ای روی دیوار می‌چسبانند؛برگشتم. جایی نشسته‌ام. تشنه‌ام.
تمامی روز صدای مردی می‌آید که از پشت بلندگو اسامی افرادی را می‌خواند. چند لحظه پیش گفت لطفا گواهینامه‌ را همراه خود بیاورید. گهگاه به اسامی‌ای که می‌خواند دقت می‌کنم و در ذهنم آوای اسامی‌شان را جوری تصور می‌کنم که انگار اسم خودم بوده. یعنی تصور میکنم اسم خودم را صدا زده. و می‌دانم وقتی در چنین موقعیتی اسمم را صدا بزنند، بهت عجیبی سراغم می‌آید. 

خیلی‌ها دیشب و پریشب و دیروز رفتند. همان اوقات،  کمی به این فکر‌ می‌کردم که کاش می‌توانستم آن پسر زیبارویی که دخترانگی‌ِ شدید و مطبوعی داشت را ببوسم. دیشب دستانم را برای خداحافظی دراز کردم و با لبخند، کمی در چهره‌اش خیره شدم. بعدتر دیدم چه راحت و زود فراموشش کرده‌ام. اما به هرحال امروز هم که از اتاق بیرون آمدم، به اتاقشان خیره شدم. در جاکفشی‌شان ، جز یک جفت دمپایی پلاستیکی چیز دیگری نبود.
ماشین اصلاح نیست و تمایلی به استفاده از ژیلت ندارم. ریشها مثل همیشه نامتقارن و پراکنده، روی صورت پخش شده‌اند. مدام زیر چانه‌ام را میخارانم.

چوب نازکی از لای بوته‌ها برمی‌دارم و بین لبها می‌گذارم. دقایقی همینطور است و بعد می‌بینم که به تدریج جویده‌ شده و قورت داده‌امش. و دوباره تکه چوب نازکی پیدا می‌کنم و بین لبها می‌گذارم. چه بارها که دو انگشتم را بی‌آنکه سیگاری لایشان باشد به سمت لبها برده‌ام و دودی معدوم از گلو بیرون داده‌ام و سرخوش شده‌ام.

... همه‌چیز را بر خودم سخت‌تر بگیرم. همه‌چیز به دست‌آوردنش سخت باشد، جوری سخت باشد که موجب شود متنفر شوم، و سه‌طلاقه‌اش کنم. می‌خواهم زاهد بشوم. می‌خواهم تنفرم از همه‌چیز بیشتر بشود. شاید از پسِ این تنفر، استغنا بیرون بیاید. کاش در صومعه یا خانقاهی زندگی‌ام را بسر میبردم.

جملات پیشین را چند روز پیش نوشته‌ام و حالا چندان تمایلی برای اینگونه بودن ندارم. 



چه شکوهی دارد تبختر، متبختر بودن. و چه ظاهر ناهمواری دارد این کلمه.