.

.

و این ویژگی در عیان بودن است که باعث می شود دیده شوی . این ویژگی هیاهوست و حضور مکرر و سر و صدا و هرآنچه که رنگ حضور و شلوغی و کثرت و امثال آن دارد است که باعث می شود قابل توجه شوی و دیده بشوی .



از شدت حضور ، پیدا نیستی . 



رضا رفت آن طرف جاده ایستاد تا سوار ماشین شود و برود مرخصی پایان دوره و سی ام برگردد و تسویه کند . من  از این طرف نگاه می کردم و به فکر روزی بودم که قرار است احتمالا آن طرف جاده بایستم و منتظر ماشین بشوم و برای همیشه از خدمت خداحافظی کنم و بروم . 


همه چیز تمام می شود کاری به فقط و باید و در کل جمله ای که در ادامه آن خواهند اورد ندارم اما همین جمله ، عصاره زندگی است ، عصاره حیات آدمی ست . 

بوی آتش می دهم . 

چند تا کاغذ باطله و پوشه را سوزاندم . در بیرون از کلانتری . در زمینی خاکی . 

به یاد گذشته افتادم که با حمید میرفتیم کوه و چه لذتبخش بود . نمی دانم دیگر ح کمرش و کلا جسمش توان کوهنوردی دارد یا نه . 

و فکر کردم  این شب ساکت  و این آتش که انگار حرفها می زند می تواند تو را به اعتراف  ، به سیری در جهان ، به فکر کردن به کسی که بیشتر از همه دلتنگش هستی ، به غم خوردن و به هرچیز که رنگ تامل دارد وادارد . 



اول صبح است .پست نگهبانی ام تازه تمام شده . حالم ناخوش است و سرم درد می کند . 

می روم بخوابم . می خواستم چند جمله درونی تر هم بگم ، اما دیدم از آنجا که قدرت تحلیل و نوشتنم (گفتنم) ضعیف است اگر بنویسمش(بگویمش) تهوع آور می شود . 




هشت ماه خدمتم پر شد . رفتم در نه ماه . نهمین ماه سربازی آغاز شد . 

جهان جای عجیبی ست . می روی و برمی گردی ،می روی و برمی گردی . اصل ، رفتن است یا برگشتن؟اگر هی بروی و برگردی انگار هیچکدام نبوده اند که . حالا انگیزه ملاک است یا انگیخته؟

لعنت به "شعار" که ظاهرا پرمعناست اما حقیقتا  توخالیست . آبکی ست . 


در سربازی دیدم که چگونه "شرافت" پایمال می شود . وای به حال گروهی نهادی شخصی سازمانی هرچیزی که " شرافت"ش را از دست بدهد . 

کلمه سنگینی ست شرافت  .