بوی آتش می دهم .
چند تا کاغذ باطله و پوشه را سوزاندم . در بیرون از کلانتری . در زمینی خاکی .
به یاد گذشته افتادم که با حمید میرفتیم کوه و چه لذتبخش بود . نمی دانم دیگر ح کمرش و کلا جسمش توان کوهنوردی دارد یا نه .
و فکر کردم این شب ساکت و این آتش که انگار حرفها می زند می تواند تو را به اعتراف ، به سیری در جهان ، به فکر کردن به کسی که بیشتر از همه دلتنگش هستی ، به غم خوردن و به هرچیز که رنگ تامل دارد وادارد .