.

.

بوی آتش می دهم . 

چند تا کاغذ باطله و پوشه را سوزاندم . در بیرون از کلانتری . در زمینی خاکی . 

به یاد گذشته افتادم که با حمید میرفتیم کوه و چه لذتبخش بود . نمی دانم دیگر ح کمرش و کلا جسمش توان کوهنوردی دارد یا نه . 

و فکر کردم  این شب ساکت  و این آتش که انگار حرفها می زند می تواند تو را به اعتراف  ، به سیری در جهان ، به فکر کردن به کسی که بیشتر از همه دلتنگش هستی ، به غم خوردن و به هرچیز که رنگ تامل دارد وادارد . 



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد