.

.


آخرین بشر،
فراموش خواهد کرد‌ که پیش از ترک جهان،
چراغها را خاموش کند.


دو ساعت حدودا توی صف دکتر بودم. و حالا خانه هستم. این دو ساعت برایم خوشایند بود. حس زندگی، حس با دیگران بودن به من دست داد. 
از ایستادن و تماشا کردن لذت می‌برم. دیشب کنار دکه خارج شهر ایستادم و همانجا نوشابه و کلوچه را خوردم. چند لحظه بیشتر طول نکشید. اما از این سکون و نگریستن لذت بردم. و به خاطر همین دو امر است احتمالا، که تازگی‌ها از ایستادن پشت چراغ قرمز خوشم می‌آید. وقتی دارم به سمت چراغ نزدیک می‌شوم سرعت موتور را در حدی کاهش می‌دهم که به چراغ قرمز برسم و تبعا بایستم. از این ایستادن و در میان همهمه‌ها و انسانها بودن برایم خوشایند است.

مدتهاست که با خودم خوش نیستم. در این اتاق ماندن و یا ساعتها در خیابان چرخیدن حالم را بدتر می‌کند دیگر. تنهایی و خلوت را روزگاری (احتمالا) خودخواسته اختیار کردم ولی حالا پشیمانم. ولی چه سود؟ گریزی از آن نیست احتمالا. جبری است. و این جبر منتج از همان اختیار است.

شب بود. و هزاران رهگذر که می‌رفتند؛ تا هیچ‌کجایِ این ظلمت.


خوابم می‌آید و فردا باید بروم اداره، و زود باید برگردم؛ ده صبح امتحان دارم. اما باید یک چیز را بنویسم. امروز یکی از کثیفترین روزهای عمرم بود. فرق چندانی با دیگر روزها نداشت. ولی در ذهنم آمد که چه روز کثیفی داشتم و دیدم چه حرف درستی است.
 هنوز نفس می‌کشم و همین ترسناک است؛ چه روزی را گذراندم.