هیچ نکردهای، غمانگیز است. همین الان که نامی برای این چند خط گذاشتم، بیشتر فهمیدم که حرفی برای گفتن ندارم و مثل همیشه مشتی حرف تکراری را دارم بلغور میکنم.
دوباره به احوالات دیروز و روزهای قبلتر از آن برگشتم. گرچه حال این یک روز، زهرتر از آنها بود، اما به هرحال فرقی داشت و مصمم شده بودی تا مثل ریسمان نجاتدهندهای سخت بگیریاش. اما مثل حبابی، قاپیده شد، ترکید. دیشب به حباب فکر کردم، به اینکه چیزی نیست و در دم ناپدید میشود و بیاثر.
به هرحال همهچیز مثل قبل است، راکد و مرده. میپندارم این دلمردگی با این چاردیواری جور در میآید؛ وحدت ظاهر و باطن؛ یکپارچگی فرم و محتوا!
دیشب با یکی از همخدمتیها گپی زدم. حوصله ای نبود و مثل همیشه لبخند خسته دروغینی تحویل میدادم و حرف میزدم، حرفهایی که از سر جبر بود؛ چون اگر میخواستم روراست باشم، حرفی برای گفتن نداشتم، شاید او هم چنین بود. انگار همینطور بود.
مثل یک پیچ هرز رفته شدهام، مدام میچرخم اما از جایم در نمیآیم. به خاطرههای گذشته فکر میکنم. مبهوت این میشوی که همهشان تمام شدهاند و دلت خفه میشود.
روزگار مثل همیشه پلید است. آدمها، یکدیگر را قصابی میکنند، کرونا وحشتناک میتازد و دارد میروبدمان. جهان، پر از اغتشاش و فریاد است. کشتن، مردن، گریه و هزار درد دیگر که اینجا کم هم نداریم. اینها را که میبینی، خودت را که میبینی، متوجه میشوی چه قدر همه چیز پلشت و پریشان است. متأسفم.
چند دقیقه پیش شنیدم قاضی منصوری کشته شده است. چه قدر ترسناک و مسخره. عجب.
من هم در جوابش چیزی پراندم. از معدود کسانی بود که توانستم رودررو جواب فحشش را بدهم، گرچه کمی صدایم را گرفتم تا نلرزد؛ به هرحال شد، من جواب فحشش را دادم. گفت بیشرف، و من با صدایی که میخواستم نلرزد یا نمیخواستم بلرزد گفتم درست صحبت کن. همین قدر کوچک و بی ادعا. البته لحظه گفتن، سعی کردم در بیانم کمی ادعا بچپانم، که چپاندم اما نمیدانم چه قدر تاثیرگذار بود. به هرحال طرف، نگاه کرد، نمیدانم از سر خشم بود یا بابت اینکه به من فحش داده؛ من هم نگاهش کردم. دیگر چیزی نگفت. سرگرم حرفزدن با دیگری شدم و مواظب بودم صدایم نلرزد و هی بحث را به سر بطری که بسته نمیشد میکشاندم. چنین میخواستم برایشان توضیح بدهم که اتفاق خاصی نیافتاده است و چیزیم نیست. اما با خودم میگفتم که در جوابش باید بگویم تا حالا کسی به من بیشرف نگفته بوده. این طوری، سوزناکتر میشد. گرچه رفته بود، اما اصل کار، تاثیری بود که روی اطرافیان میگذاشت.
به هرحال، حالا که مثل همهچیز دیگر، این خشم الکی هم دارد فروکش میکند، به یک چیز توانستم بیاندیشم و اینکه بیشرف بودن چه صفت و برچسب خوبیست برای من، چه وصلهٔ جوریست. به هرکس هم بگویم باور نخواهد کرد، اما میتوانم کرورکرور مثال بیاورم، و هم شما را و هم خودم را خجالت زده کنم از این که یک آدم به چه حجم از بی شرفی رسیده است و میتواند برسد. مثال ها زیاد است، ادعایم مستدل است، و شکبرانگیز و شبههدار نیست؛ یک اصل مسلم است.
همین یک فحش از حلقومش پرید بیرون، و چهقدر انتخاب درستی بود.
هنوز عصبانیام، هنوز اثرات فحش باقیست، اما اصل ماجرا حقیقت دارد: بیشرف بودن من.
نوشته قبلی را دوباره دیدم. چه قدر حرفهایم تکراریست، عجیب هم نیست.
رنگ و روی همهچیز رفت. خستگی آمد، ملال، بادهای پنکه، اتاق غبار گرفته، گرما، ظهر گرم، شبهای شرجی. خیابانگردی های بیمعنی آمد... با خودمان خوابیدیم، با خودمان حرف زدیم، با خودمان گریه کردیم. با org 2020 برای خودمان نواختیم، گریه کردیم و گاهی شاد شدیم، اما همیشه غم میچربید. کفه اندوه، همیشه سنگینتر بود، مثل کفه سیاه گناه، مثل کفه داغ شرم.
آسمان، آسمان غریبی بود. شب، پایان خوشی نداشت. خوابیدن، خوش نبود. بیداری بعدش، فاجعه بود. دوباره، باید خودت را میدیدی.
اتاق خالیتر شد؛ گرد و خاک روی اتاق نشست؛ و چشمت به باز و بسته شدن در، به بوق ماشین، به بنز و دویستوشش، به پرده قهوهای رنگ، به پنجرههای خفه، به درخت پر شاخ و برگ، به خراشیدگی دیوار عادت کرد. زمستان، دوستداشتنیست. بهار، برایت فریبنده نیست. تابستان، خوش است، آنلحظهها که تشباد به صورتت حملهور میشود. زمستان؛ باران بود و آسمانِ سفید و سیاه؛ دیگرانی خواهند بود و دلی که میلرزید؛ آسمان سفید بود، و خیابانها، بیابانها، سنگریزهها، پارکهای خالی، همنشینت شدند. اینجا، تابستان است. آسمان، آبی. اتاق، متروک و غبارگرفته.