.

.

احساس می کنم مرگ یکی از اعضای خانواده میتواند وسیله ای باشد تا بیشتر غمگین بشوم و بیشتر از مسائلی که پیش می آید  نترسم .  

میگویم اگر برادر بمیرد خیلی بهتر می شود برایش . راحت می شود از دست این همه رنج . این همه مشکل . چرا تا دلش خوش می شود دوباره مشکلات اوار می شوند روی سرش؟ 

حالا می ترسم خدمت تمام شود . می ترسم .

ترجیح بلا مرجح .

حالا گاهی که خود را می خواهم به دست حس سنگین بغض بسپارم به چه چیزها که فکر نمی کنم . 

اضطراب دارم . برادر مثل همیشه در برزخ است . در بین دوراهی . در حالت تعلیق . 

نمی دانم چه خواهد شد . 

شب خسته کننده ایست . 

دوازده شب، نگهبانی ام تمام می شود . 

شاهد"  پایان چیزهایی که می پنداشتیم "فعلا" تمام نمی شوند" بودن ، تکان دهنده است . تکان دهنده است و معمولا حسرت بار .

ساعت یک بامداد ، پست نگهبانی . نه تیر نود و هشت . 

حوالی هفت عصر چهارشنبه دو تیر نود و هشت . 

خستگی و انتظار در حیاط کلانتری . 

روبرویم سازه های آهنی بزرگ است و پشت آن ، کوه   . 

امیدی رنگ باخته و دلی پوسیده  .

حیرت

"حیرت" منوچهر آتشی اینگونه تمام می شود :

و آن سوی حصار افق

به راستی چه می گذرد؟

آسانسور

نپرسی آب چیست و علف

چگونه می وزد از لای آجر و آهن ؟

پله ها را که می پیمودی

نفس زنان

پنجره ای بود میانه هردو اشکوب

و کرت سبزی

قاب خیال و خاطره

و تپه ای در مه

که شقایقی بر آن می سوخت

و پنجره بالاتر

به رنگ و عبور بازت می گرداند

در آسانسوری مانده ای امروز

بی پنجره و طرح گذرگاهی

که به تکمه ای

سال ها از خیابان دورت می کنند

 بی آنکه به آستانه ای نزدیک شده باشی و به سلامی

و بازگشتت

صعودی دوباره است

به ژرفای ظلمت

نپرسی آب چگونه است و علف

چگونه می سراید از میان آجر و آهن؟

و ریشه ها

به سویکدام ژرفای سیراب همهمه می کنند ؟

دریاب

که آفتاب بعدی شصت سال

از کوچه های کودکی دورت خواهد کرد

و پنجره ای

نیست تا چراغ شقایقی بیاورد

بر تپه ای

درمه


"منوچهر آتشی"

حالا نامه ام برگشت خورده است و گفته است چنین نشانی یی موجود نیست . 

من خودمم موجود نیستم  بلاشک . 

فردا برمیگردم عسلویه . مرخصی ام تمام شد . 

حالا دوباره اندوه ، به سراغم آمده است . به حیاط و پنجره ها که نگاه می کنم بغض می کنم . می دانی؟ این دفعه که بروم تا سه چهار ماه دیگر بر نمی گردم و احساس می کنم از دستش می دهم . علت این بغض چیزی جز از دست دادن و تنهایی نیست و همان خیالهای پرورش یافته ی همیشگی . 

ح هم دیروز از من پرسید چند وقت دیگر دوباره می آیم مرخصی؟گفتم سه چهار ماه دیگر . و احساس می کنم کمی تکان خورد . 

خوبی این نبودن ، این است که بودنم را ارزشمندتر می کند . یعنی وقتی پس از سه چهار ماه  آمدم مرخصی ، ارزشمندتر شده ام . البته اگر معیاری که ارزشمندی با آن تطبیق داده می شود هنوز باشد .