احساس می کنم مرگ یکی از اعضای خانواده میتواند وسیله ای باشد تا بیشتر غمگین بشوم و بیشتر از مسائلی که پیش می آید نترسم .
میگویم اگر برادر بمیرد خیلی بهتر می شود برایش . راحت می شود از دست این همه رنج . این همه مشکل . چرا تا دلش خوش می شود دوباره مشکلات اوار می شوند روی سرش؟
حالا می ترسم خدمت تمام شود . می ترسم .
ترجیح بلا مرجح .
حالا گاهی که خود را می خواهم به دست حس سنگین بغض بسپارم به چه چیزها که فکر نمی کنم .
اضطراب دارم . برادر مثل همیشه در برزخ است . در بین دوراهی . در حالت تعلیق .
نمی دانم چه خواهد شد .
شب خسته کننده ایست .
دوازده شب، نگهبانی ام تمام می شود .