.

.

تازه بیدار شده ام.  حدود یک ساعت دیگر باید حرکت کنم. برادر مرا تا گاراژ می رساند اما احتمالا نتواند تا مرکز استان مرا ببرد.  مادر هم همراه برادر می آید.  

دیشب اتللو را تمام کردم. خیلی خوب بود. اشعاری هم از بودلر و ریلکه خواندم.  چندتایی از اشعارشان را در دفتری نوشتم تا در سربازی برای خود بخوانمشان.  در حس غم انگیزی مرا بردند. هرسه تایشان.  خودم هم ناراحت بودم.  

خداحافظ . خداحافظ.  خداحافظ. 


مادر دیزی خوشمزه ای درست کرده بود.  دیزی را خورده ام و رفته ام زیر پتو دراز کشیده ام.  هوا ابری ست.  از دیشب تا امروز باران در حال باریدن بوده است.  فردا این موقع من دیگر اینجا نیستم،  درمرکز استان هستم و در انتظار اینکه به کدام شهر برای خدمت فرستاده شوم.  خدا را شکر برای سربازی در استان خودم پذیرش شده ام.  فقط امیدوارم که به یک جای راحتی فرستاده بشوم و کارم چندان سنگین نباشد.  و مهمتر از همه امیدوارم خیلی وقت ازاد داشته باشم. 

برادر حالش خوب نیست و احتمالا نتواند فردا مرا به بوشهر ببرد.  احتمالا با خانواده ت بروم. 

تا حدود دوماه پیش  قبل از اینکه به سربازی بروم این جا دو سه تا مخاطب انگار داشت.  اما نمی دانم هنوز به اینجا سر میزنند یا نه. چون از موقع شروع سربازی اینجا دیگر ظاهرا متروکه شده و عجیب نیست اگر سر نزنند.  به هرحال خواستم بگویم اگر کسی این مطلب را دید و خواند خواهشا برایم دعا کند . برایم دعا کند که به دعا نیاز دارم.


در هال باز است. نور بیرون وارد خانه شده و خانه را روشن کرده است.  روبروی در هال نشسته ام.  خانه همسایه را می بینم.  درخت لیمویشان بر اثر باد تکان می خورد.گنجشک یا گنجشککانی در درخت مشغول تفرج هستند.  با خود میگویم خوشا به حال آنها که حداقل سهمی از آن خانه دارند( به این فکر می کنم آیا منم میخواهم از آن خانه سهمی داشته باشم؟میگویم نه.  اما فکر که می کنم نظرم عوض می شود.  اگر بگذارند سهمم را خودم انتخاب کنم ؛بله منم می خواهم .) امثال اینها زیاد است حوصله شرح و بسط ! ندارم.

ایا کسی پشت آن شیشه ها هست؟کاش کسی باشد حتی برای ثانیه ای...اما حضور اثربخشی داشته باشد...اثربخش...اثربخش...

نکتورنی از شوپن شنیدم و حالا قطعه ای از اوژینسکی پخش می شود(تنها همین قطعه را از او شنیده ام).  لحظاتمان را مترنم کرده است.  

هوا ابری ست.  ابری روشن.  باد خنکی هم می وزد.  در اتاق نشسته ام.  اتاق تاریک.  

ظهر،  لباس ها و ارمها را دادم خیاطی تا برایم بدوزند.  پدر که از فاتحه برگشت باید بروم تحویل بگیرم.  پدر موتور را برده است.  مادر را هم می خواهم به بازار ببرم.  بازار کنار خیاطی ست.  

پس فردا باید بروم مرکز استان تا تقسیمم کنند.  حوصله ندارم و حالم خراب است.  از این مرخصی لذتی نبردم.  

تا میفهمند نیروانتظامی افتاده ام میگویند بد جایی ست.  راست می گویند(اری این چنین بود برادر). بدتر از ارتش و سپاه است.  خطرناکتر است.  خیلی.  

خسته ام.  هیچکس نیست.  این روزها شدیدا احساس تنهایی کرده ام.  احساس کرده ام که تنهایم،  بی معنی ام،  گنگم.  فقط تا توانسته ام موتور رانده ام و ولخرجی کرده ام.  کتاب نتوانسته  ام بخوانم.  فیلم هنری ندیده ام. آن فلانها را ندیده ام. پس فردا هم باید بروم.  دلم نمی خواهد بروم.  افسرده ام. به هیچ چیز امید ندارم.  دلگرم نیستم.  

هوای بیرون غم انگیز است.  عصر ارام زمستانی ست.  با هوای ابری.  مثل جمعه است :  خفه و ساکت و خمار. 



le samourai (1967)


پولهایم را حیف و میل کرده ام.  همه اش صرف خوردن شده.  خودم را مثل حیوانی می بینم.  قرار بود صرف چیزهای درست بشود نه این مزخرفات.  چرا از بقیه ایراد میگیرم؟

روزگار هر روز بر برادر دارد سخت تر می گیرد.  نمی دانم تا کی اینگونه خواهد بود.  نمی دانم سرنوشت برادر چه خواهد شد. 

وضعیت واتس اپ برادر این است :

ای ناکس و نفایه تن من در این جهان / همسایه ای نبود کس از تو بتر مرا

شوپن می شنوم.  منقلب شده ام.  اتاق تاریک است و ساکت.  رفته ام زیر پتو.  فقط صدای پیانوی شوپن به گوش می رسد.  صدای ساکت غم انگیز پیانو شوپن. 


the passenger 1975


دلتنگ و تنهایم. مثل ان لحظه هایی که بین ده ها آدم هستی ولی انگار هیچکس نیست.  انگار هیچ صدایی نیست.  انگار تنها خودت هستی و صدای خودت.  

به ستاره گوش می دهم.  با صدای سعید شهروز. 

این اهنگ را زیاد در اموزشی خواندم.  

هوس به کتابخانه رفتن دارم . 

این بیت حافظ یکی از اشعاری بود که در اموزشی چندین بار به سراغم می امد :

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم 

بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم 


از وقتی که در سالهای ابری دیدمش،  دیگر در ذهنم شناور بود. 

والله بوی هیچ بودن و مرگ را حس می کنم.  بوی پوچ زندگی و طعم تلخ ادم بودن.  

به یک نقاشی هنری نیازمندم که اینگونه چیزها را نشان بدهد: 

فضای مرده ساکت سیاه بی رنگ 

صبغه بی هویتی انسان


کی در حال هشدار دادن به من است؟ ظهر است و وقت خماری.  وقت غرق شدن در خیالات سیاهم.  سیاه سیاه سیاه.  وقت به دیوار خیره شدن و به کما رفتن وقت بی جهت راندن وقت دیدار عجیب درهای بسته مغازه ها. 

مرگ را مهم حساب می کنم و می دانم وظیفه سنگینی بر دوشم است. 

من این روزها را قبلترها هم زیسته ام.  مکرر.  

آیا همان کسانی که تا دیروز نزدشان بودم میدانند در خلوت اینگونه ام؟ گمان نکنم بدانند.  احتمالا مرا همان داوود پرخنده خل وضع کسخل بدانند.  از خودم متعجبم.  از اینکه تا دیروز میگفتند" هرگاه نگاهت میکنم میبینم در حال خندیدنی"یا" هرگاه میام پیشت حالم خوش میشه" یا "خیلی کسخلی" متعجبم.  از این همه چرخش روحیه متعجبم.  

بگذارید همیشه تنها باشم.  بگذارید این سکوت روان زندگی ام همیشه بماند.  به والله از بوسیدن و گاییدن زنان دلپذیرتر است.  همان زنانی که هر روز  در خیالم می گذرند و رویشان خودارضایی می کنم ولی هیچ وقت ان ها را از لحاظ فیزیکی  نبوسیده و نگاییده ام.  من هیچ زن و دختری را نگاییده و نبوسیده ام. 



حقوقی که میریزند خیلی کم است . به دیپلم ها 140000 دادند ,به من 156000.در یگان جدید ترجیح می دهم رمان نبرم . کتاب جدی می خواهم . اگر در آموزشی کتاب جدی میبردم شاید بهتر بود .

از "سالهای ابری" درویشیان , فقط سیصد صفحه اولش را خواندم در ماه دوم آموزشی .اصلا وقت نبود یا اگر بود خیلی خسته و کوفته بودم .  نمیدانم خوب است یا کم است . حوصله ندارم باقی اش را بخوانم .

با پولم می خواهم بهاگاواد گیتا و کتابهای دیگری اگر بشود بخرم .

دلم برای موسیقی تنگ شده بود . خیلی . تکه ای از موومان سوم سمفونی 3 برامس را شنیدم . همچنین vocalise  راخمانیف را .

آموزشی تمام شد .

دیشب آمدم .

حالم خوش است .

اما چندان مثل مرخصی میان دوره لذتبخش نبود . برادر هم تایید کرد .

برای خدمت , در استان خودم پذیرفته شده ام . خیلی خوب است .

سه شنبه آینده باید بروم مرکز استان , و خودم را معرفی کنم .

میترسم برایم پارتی بازی کنند و مرا در شهر خودم یا یک جای خوب بیندازند . از پارتی بازی متنفرم .