.

.

تازه بیدار شده ام.  حدود یک ساعت دیگر باید حرکت کنم. برادر مرا تا گاراژ می رساند اما احتمالا نتواند تا مرکز استان مرا ببرد.  مادر هم همراه برادر می آید.  

دیشب اتللو را تمام کردم. خیلی خوب بود. اشعاری هم از بودلر و ریلکه خواندم.  چندتایی از اشعارشان را در دفتری نوشتم تا در سربازی برای خود بخوانمشان.  در حس غم انگیزی مرا بردند. هرسه تایشان.  خودم هم ناراحت بودم.  

خداحافظ . خداحافظ.  خداحافظ. 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد