.

.

همگان رفته‌اند؛ ما هنوز نه. و سخت زندگی می‌کنیم.




مشتی کسکش اینجاست. من هم یکی از همینها هستم. و اینکه بدتر از خواب، غفلت است. غفلت، خوابِ در بیداری است.
در محوطه، کتاب می‌خواندم که یکی از کسکشها (یکی از همتبارانم) آمد و از موضوع کتاب پرسید و اینکه رشته‌ام چیست و ... . آخرِ سر شماره‌ام را گرفت و گفت می‌خواهیم انجمن تشکیل بدهیم و گفتم علاقه‌ای به عضویت در انجمن ندارم. گفت باشد. ولی چرا سریع شماره‌ام را دادم و استنکاف نکردم؟ باید جرئت پس زدن، رد کردن، امتناع را در خودم رشد بدهم. 
اما، اصل این است که روز به روز به این حقارت و بلاهت سیستماتیک و ذاتی در اینجا پی می‌برم و می‌بینم که خودم هم مثل دانه‌های شکر در آب، در این تعفن ذاتی مستحیل می‌شوم.


وقت است، که در چاکِ گریبانِ تو، میرم

کز لرزشِ پستان تو، شنگد دلِ شنگم

"فریدون توللی"



پ.ن ۱: مردن در همین حوالی. 


پ.ن ۲: 

شنگیدن

شنگیدن . [ ش َ دَ ] (مص ) جنبیدن سر و گوش . خواستار شوخی و بازی و تفریح و عیش و نشاط بودن . داشتن هوسهایی که معمولاً جوانان و نوجوانان از دختران و پسران نوبلوغ از آنها برخوردارند. (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده ).
شنگیدن دل برای چیزی یا کسی ؛ خواهان آن بودن . در تداول عامه ، دل من ، دل او برای فلان میان عشق و هوس به نوبت می زند. (یادداشت مؤلف ): کیه کیه در میزنه من دلم می شنگه . درُ با لنگر میزنه من دلم می شنگه . (از تصنیف شیدا) (یادداشت مؤلف ).


غم غریبی دارد این حیات. 

۲۹  اوت


پیر و جوان در خیابان در حال پرپر شدن‌اند و تو اینجا در این چهاردیواری خیال می‌بافی. بزدل!


فعلا راه حلی که به ذهنم می‌رسد روی آوردن به قرص خواب و قرص اعصاب است. ولی تا حالا مصرف نکرده‌ام.


خودکشی هم هست، ولی این را نمی‌توانم انجام بدهم، فعلا. 





سر و صورتم گرگرفته است و باد کولر هم نمی‌تواند خنکم کند. دست روی گردنم میگذارم و دستم داغ می‌شود. نای ایستادن ندارم. دراز کشیده‌ام که بخوابم، چشمانم را می‌بندم، ولی نه، خواب نمی‌آید. در همین چشم‌بستگی به همه چیز فکر می‌کنم، چیزهای بی‌ربط به هم و البته غمناک. فکر کردن غمگینم می‌کند، در خیال غرق می‌شوم، و همه‌چیز آنجا گریه‌آور است. دل و دماغ انجام کاری نیست و خواب هم به سراغم نمی‌آید، همین اذیتم می‌کند. نشستن و هیچ نکردن و فکر کردن و افسرده شدن. پدران و پسران تورگنیف را آورده بودم بخوانم ولی نخواندم. اما مقدمه مترجم (مهری آهی) را خواندم. درباره  شخصیتهای کتب تورگنیف چیزی در این مایه گفت: سری پرشور دارند ولی در عمل ناتوانند. 







برای مسکن و بی‌حسی باید به خواب بیشتر تکیه کنم و به پورن کمتر. باید به خواب، و اگر بشود به موسیقی و کتاب و سینما پناه ببرم تا از زیر این سنگینی دربیایم. 

جز اینها چیزی ندارم. دل و دماغ موتور راندن هم نیست. و همین موتور راندن قبلترها چه وقت زیادی از من می‌گرفت، و همین فیلم پورن دانلود کردن و اعمال مربوطه‌اش.


باور نکردنیست که این سطور را در این وضعیت نوشته‌ام. نشانه‌ای قویتر برای خودخواه بودن و بی‌رگ بودنم هست؟ بلی! خودت. نه همین سطور، بلکه کل زیست و سلوکت مصداق  بارز خودخواهی و منفعلی و لذت‌پرستی‌  و بی‌دردی است. زهازه! 








شیخِ کتابِ آمرزش (الغفران)* در بهشت و جهنم قدم می‌زد و با ساکنینشان صحبت می‌کرد. سرور و فرحناکیِ بهشتیان رشک‌برانگیز بود و حاضر نبودند لحظه‌ای از اینجا را با تمامی خوشبختی‌های زمینی معاوضه کنند. 
جهنمیان، نالان بودند و ناتوان از حرف زدن و فکر کردن. عمله‌های جهنم همه‌جا بالای سرشان بودند.
سبکباریِ بهشتیان، رشک‌برانگیز بود.

*الغفران نوشته ابوالعلاء معری، ترجمه به فارسی به نام آمرزش توسط عبدالمحمد آیتی



 اوقاتی که با خودت روبرو می‌شوی و از خودت سوال می‌کنی و با خودت حرف می‌زنی؛ سنگین‌ترین دیدارهاست و صادقترین اوقات.

اینها را می‌گویی: سوالهای کلی، حرفهای کلی؛ مثلا:

که چه (خب که چی؟)_ باید چه کرد؟_ خبری نیست

_ می‌ترسم.






ترس را مزه‌مزه می‌کنم، زهرش را می‌بلعم. شهد، اصل، یا جوهره هیچ حسی را به اندازه ترس نمی‌توانم درک کنم و بچشم. 



۱۵ گیگ فیلم پورن پاک کردم. جو‌گیری بود شاید. از آن لحظات بود که می‌فهمی باید چه کرد. از آن لحظات بود که پنداشته‌ای بهترین کنش را تشخیص داده‌ای. 



دوباره دیدم که چقدر تنهام.



چه‌ای و چگونگی.

شاید در تمامی عمر به اندازه این چند وقت خودم را سبک سنگین نکرده بودم. بیشتر از تمامی سالهای قبل می‌دانم که چگونه‌ام، که چه‌ام. و این ورانداز کردن و نظاره خود از دور، موجب شده به آن ترس کهنه و بزرگ و آن فرومایگی ذاتی و نهادینه شده در درونم، واقف بشوم. 

حالا چه از دور و از چه نزدیک که خودم را تماشا بکنم آن لکه ننگ را می‌بینم. 



و غایت زندگی یک نوع کردار است نه چگونگی اخلاقی.
ص ۹۲ فن شعر ارسطو ترجمه افنان نشر حکمت