.

.

دیدن گل از قفس ، بارست بر مرغ چمن

رخنه زندان کند ، دلگیرتر محبوس را

"صائب"

برای دیروز

رفته بودم مغازه و داشتم گوجه برمیداشتم ؛ دختر کوچکی آمد . صدایش را شنیدم _آخر پشت من وایساده بود _ که به صاحب مغازه گفت سلام بابا ، پشت سرش گفت سلام عمو . به خیالم دوتایش را خطاب به فروشنده گفته و حرفهایش در حکم سلام عموی خودمان است که  به غریبه ها میگیم برای همین من هم در جوابش چیزی نگفتم . اما به دختر که نگاه کردم فهمیدم سلام عمو را خطاب به من گفته بود . من ماندم و یک دنیا شرمندگی . 

باران طوفانی شدیدی چند روز پیش زد و در خت لیمو تکان های شدید می خورد ، در اواسط صبح .

عباس دیروز رفت و مرخصی من هم چند روز دیگر تمام می شود . 

لباس سیاه و ایستادن کنار درختچه ای و در حال انتظار بودن ؛

در ، رفتن ، یک سال . 


 


نزدیکهای ظهر ، که از خواندن قهرمان دوران لرمونتوف فارغ شدم رفتم کتابخانه . با ولع خاصی مثل همیشه بخش ادبیات فرانسه را جستجو کردم اما دیدم هنوز مادام بواری نداره . به قطعه چهارم رقص مجارستانی برامس که اکنون داره پخش میشه قسم که حالم خرابه . قهرمان دوران را که می خواندم با خودم می گفتم از آن اثرهاست که وقتی میخوانی اش با خودت می گویی : خب که چه؟با هوش و حواسی که متمرکز نبود خواندمش و نفهمیدم چه شد فقط اواخر کتاب ، به گیسوان قهوه ای زن همسایه که دیروز دلم را تکان داد قسم که اخر کتاب ، چنان از صحنه دوئل ترسیدم و از روزگار تلخ ورا غمناک شدم ، که تف ها بر خود بی شرفم فرستادم که چرا درست کتاب را نخواندم و مثل همیشه فقط خواستم تمامش کنم و با خود بگویم این کتاب را هم خواندم . اما جهان وقتی غمناکتر شد که آبلوموف را برداشتم و با شعفی زیاد نگریستمش و حظ فراوانی از اندازه اش و نوع چاپش که ناشرش فرهنگ معاصر بود بردم و سپس در تسخیرشدگان داستایوسکی هم سرک کشیدم و برشان داشتم تا با خود بیاورم خانه اما تصمیم گرفتم اول بروم بخش فلسفه و بعد بیایم رمان انتخاب کنم . رفتم در فضای فلسفه ، در فضای فولادین منطق و برهرچه توهم است خط کشیدم و نتیجه اش این شد که برگردم و ان دو رمان را که از قفسه سوا کرده بودم سر جایشان بگذارم و با چهار کتاب فلسفی از کتابخانه خارج شوم و بیایم خانه .