.

.




سراپای زندگی ام را ورانداز کرده ام و چیزی جز اختگی و تهی بودن در آن ندیده ام. میخواهم روبروی تک تک انسان ها بایستم و بگویم که چقدر چقدر فحشا و کثافت و پستی در این تن در این روح پوسیده جمع شده. ولی چه کسی باور خواهد کرد؟ آیا همین اعتراف باعث نخواهد شد مرا صادق یا متواضع بدانند؟ آیا باعث نخواهد شد محبتی یا سوءظنی نسبت به من پیدا کنند؟ کاش از هستی ساقط می شدم. 

2- فقط نظاره گرم. و ترس با من است. و شرمی فرسوده کننده. بیش از آنچه که فکر میکردم بی عرضه هستم. و فکر کردن به این ترس، به این شرم، به این بی عرضگی، به این اختگی خشمگینم کرده. نمی توانم خودم را تحمل کنم. خودم را به غفلت می زنم. نمی توانم تاب بیاورم. کاش از هستی ساقط میشدم.


تک و تنها، توی این زندگی، این شهر، میان این همه آدم، رها شده‌ام.


خستگی سنگینی در وجودم هست. سرتا‌پایم را مثل موریانه دارد می‌خورد.



ماندنی‌تر از تو، اندوه است؛
و گلی که از ریشه کنده شده و روی خاک افتاده است.



چشم سرخ درشتی، تو را، تمامی تو را، عریان، می‌بیند.

هزاران جا هست برای ترسیدن، و یک جا نیست برای پناه گرفتن. 
همه ساعتها را می‌شود خوابید، همه ساعتها را نمی‌شود بیدار بود. نمی‌شود بیدار ماند.