.

.








شعری از منوچهر آتشی را با صدای خودم ضبط کردم. حین خواندن، چشمانم خیس شد. 

صدای تو
از سایه سوی نیستان می آید
و گل می دهد در هیاهوی باران

صدایت
یکی نرگس نوشکفته است
که از پشت رگبار می ایستد روبروی نگاهم
و عطری هوسناک بالا می آید در آهم

تو میگویی و لاله می روید از سنگ
تو می گویی و غنچه می جوشد از چوب
تو می گویی و تازه می روید از خشک
تو می گویی و زنده می خیزد از مرگ

صدای تو از سایه سار نیستان می آید
و گل می دهد از گل زخمی بعد رگبار
و در آب می ایستد روبروی نگاهم
صدای تو می بارد و زنده ام من

مربوط به دیشب است (۲۸ اسفند، ساعت هشت یا نهِ شب): 

توی جای تاریک پارک نشسته‌ام. دختران و خانواده‌ها اینجا نمی‌نشینند معمولا. پسران می‌آیند اینطرف، غالبا موتورسوار هستند. سیگاری دود می‌کنند یا از نمیدانم چه حرف میزنند. من هم به روال این چند شب، اینجا نشسته‌ام. ماشینهایی که رد می‌شوند، نورشان روی صورتم می‌افتد؛ و من مثل توی سالن سینما، چهره‌ام روشن می‌شود و احساس می‌کنم همه دارند تماشایم می‌کنند. 













توی ترافیک به ماشین‌ها نگاه می‌کردم؛ رانندگان به جلو خیره بودند، مبهوت، در انتظار چراغ سبز برای حرکت کردن، مابقی سرنشینان هم هرکدام از پنجره ماشین، بیرون را تماشا می‌کردند، مبهوت، منتظر، سردرگم. 










ما یه روز لو می‌ریم.











صدای دخترک همسایه از دور می‌آید و واضح نیست. ولی دارد کلمه‌ای را فریاد میزند که هم وزن نام من است. 
به این فکر می‌کنم که سالهاست کسی صدایم نزده است.