.

.

دیروز به گناوه رفتم . عصر رسیدیم . هوا ابری و بارانی بود . کنار دریا رفتیم و عکسهایی گرفتیم . دو سه ساعتی گذشت ؛ کلافه شدم و دیدم دیگر بیشتر نمی توانم اینجا باشم . فلافل خوردیم که میم جیم پولش را حساب کرد . در واقع ما به خاطر کاری که او در گناوه داشت همراهش آمده بودیم .‌ میم جیم از حساب پدرش «کسب درآمد» کرده بود و احتمالا همین مبالغی هم که خرج شد از همانجا آمده . الف صاد‌ در راه کاپوچینو خرید . داغ بود ؛ دهانم سوخت . پر از حرف های مزخرف بودم و حرف طنز می زدم و بچه ها از ته دل خنده ها می کردند . به شهر خودمان بازگشتیم به همراه رعد و برقی که در طول راه می دیدیم و نورش ماشین را روشن می کرد . 

صبح یکشنبه است و ظاهراً عباس امروز می آید . دوباره موتور راندن و مهستی و سعید شهروز  و سفر حمیرا ٫ مسافر ستار / و... شروع میشود . 




پیراهن فراستی

دیشب فراستی در خوابم آمد و درباره پیراهن هایش پرسیدم . گفت که چهارصد هزارتومان هستند و نام مارکش هم چیزی تو مایه های مالبرو ٫ مارکوپولو؟! بود . 

خب .

 خواب دیگر همه چیز را تمام کرد و روزهای گذشته برای من روزهایی بود که دلم میخواست پیراهنی مثل پیراهن فراستی بخرم و امروز روزی ست که گه بخورم پیراهن فراستی بخرم اگر چهارصد تومان باشد . به هرحال قیمت پیراهن اگر از هفتاد تومن  بالا برود گه خوردن  ضمیمه اش می شود و شدتش با بالارفتن قیمت پیراهن فراستی رابطه مستقیم دارد . یعنی گهی که مثلا در پیراهن فراستی صد تومنی نصیبم می شود به مراتب کمتر از گهی است که در پیراهن فراستی چهارصد تومنی هست (دقت شود) .

و در آخر به تکه ای از شعر آهنگ قبرستان با صدای استاد حسن شجاعی بسنده می کنیم : 


به قبرستان گذر کردم کم و بیش

بدیدم قبر دولتمند و درویش

نه درویش بی کفن در خاک خفته

نه دولتمند برد جز یک کفن بیش

(انگار باباطاهر)


کسی با خود نبرد از مال دنیا

به جز یک پیرهن تنهای تنها

همان پیراهنی کز زیب عاریست

که آن پیراهن از نقدینه خالیست


دود سیگار و باد شکم و در آخر معذرت خواهی بابت کارهای پیش آمده و تعارف تو : که مشکلی نیست  و عادیه ! 

معذرت خواهی می کنند که گناوه رفتن کنسل شده و من از ته دل خوشحال می شوم و در جوابشان می گویم مشکلی نیست خودم هم دلم نمی‌خواست بیام . رفتن به گناوه موکول شده است به روز دیگری . 

کو حوصله و امیدی برای روزی دیگر؟ 

آیا بس نیست اینقدر از معشوق و اعضا و جوارحش خواندند و نوشتند و گفتند به هر طریقی ؟ها؟بس نیست یعنی؟نمی دانم . 

به سکوت رو بیاورید . به سکوت رو بیاوریم . به سکوت رو بیاورم.درست می گویم؟و چند درصد احتمال می دهی همه این ناله ها بابت لحظه های گندی باشد که به منصه  ظهور رسانده ای؟لحظه هایی که امروز خلق کردی و دیروز و دیروز تر و سالها سالها پیش ؛ کجایید لحظه های گند سرنوشت من که هنوز بوی لجن تان به مشام می رسد ؟ 



به چهل سالگی نزدیک شده باشی و کامی نگرفته باشی و روزی که اندوهت به اوج خود می رسد به مادرت بگویی که چرا مرا به دنیا آوردی؟

مویت سپید می شود و همراه خواهرت روزگارتان را به پایان می رسانید و روزی نابهنگام رخت برمی بندید و می روید اما می دانم که اندوهتان می ماند در آن خانه ؛ در همان اتاق تاریک کنج خانه و دیوار سفید شده تان ؛ شما می روید اما به جا خواهد ماند دردتان که در جای جای این خانه به جا گذاشتید ...دم برنیاوردید اما نیازی هم نبود که تلخی تمامی فضا را گرفته بود و اینک من بودم که می نگریستم . سالهاست عبوری به آنجا نداشته ام اما می دانم ... 


هست شب یک شب دم‌کرده و مشکاتیان در دشتی می نوازد و شجریان می خواند ...