.

.



هستیم هنوز. مقطع و بی‌قاعده. سر به زیر و ناکوک. و تهی.

وقتی به بی‌پولیِ مطلق می‌رسم، می‌ترسم. هر از چندی تجربه‌اش می‌کنم.‌ امیدوارم دفعه آخر باشد. 
الان هم کسل هستم؛ توی تاریکی نشسته‌ام و دارم ویوالدی گوش می‌دهم. هر لحظه بیشتر دمغ می‌شوم. خسته‌ام؛ خیلی.



"هنوز، هستی."
گهگاهی این جمله را به خودم می‌گویم، و حیرت می‌کنم از اینکه هنوز نمرده‌ام. 

پرسیده بودند بهشتتان کجاست؟
با خودم گفتم آن اتاق تاریک و خفه‌. بهشت نیست اما برای من بهترین‌ جاست.‌


الان فقط خواستار این هستم که یک نفر بیاید برایم صحبت کند. از احوالات شخصی‌اش از ناکامی‌اش، از تباه شدنش، از بن‌بست‌هایش و از کامروایی‌هایش. بیش از این نمی‌توانم به خودم گوش بسپارم. اینجا در زیر این هوای ابری و توی این اتاق تاریک، از فرط ملال فقط منتظرم خوابی یا بیهوشی‌ای یا حالتی مثل حالت سکرآور پس از ارضا شدن سراغم بیاید تا چیزی درک نکنم حتی برای یک ثانیه. فقط می‌خواهم یک ثانیه از خودم دور باشم. ولی نمی‌شوم. نمی‌شود. من؛ شب و روز از خودم فرار می‌کنم و به خودم می‌رسم.

خوابی هست و تنی که به خواب خواهد رفت و روحی که بیدار خواهد بود و زجر خواهد کشید و با بیداریِ تن، به خواب خواهد رفت.

امشب به این نتیجه رسیدم که دیگر خیابانی کوچه‌ای جایی نیست که نرفته باشم. تصمیم گرفتم تا چندوقت موتور نرانم. نمی‌دانم فردا با چه استدلالی دوباره در این جاها موتور خواهم راند. چون همیشه سرخورده شده‌ام از این وضعیت و باز رانده‌ام.