الان فقط خواستار این هستم که یک نفر بیاید برایم صحبت کند. از احوالات شخصیاش از ناکامیاش، از تباه شدنش، از بنبستهایش و از کامرواییهایش. بیش از این نمیتوانم به خودم گوش بسپارم. اینجا در زیر این هوای ابری و توی این اتاق تاریک، از فرط ملال فقط منتظرم خوابی یا بیهوشیای یا حالتی مثل حالت سکرآور پس از ارضا شدن سراغم بیاید تا چیزی درک نکنم حتی برای یک ثانیه. فقط میخواهم یک ثانیه از خودم دور باشم. ولی نمیشوم. نمیشود. من؛ شب و روز از خودم فرار میکنم و به خودم میرسم.