.

.

یک جوش آبدار و چرکی و تقریبا کبود روی صورت دارم. یک هفته‌ای قدمت دارد. روی گونه سمت چپ است. 

فردا که می‌روم بیرون و روبروی کارمند آشفته اداره قرار می‌گیرم باید کج بایستم. باید طرف راست صورتم در انتظار قبضی باشد که کارمند می‌خواهد بدهد، و طرف چپ صورتم در فرآیند پاییدن تمامی پیرامون. دست راست هم به تبع سمت راست صورت مصمم و صریح انتظار می‌کشد. روی سکوی پیشخوان می‌گذارمش و احتمالا کلید موتور هم در همین دست باشد. دست چپ را هم _مثل هنگام عقب‌گرد به گمانم_ موازی پا می‌آورم پایین، و گاهی با انگشت اشاره‌اش ضربه کوچکی به پا(یِ چپ) می‌زنم. گاهی از موازی بودن خارجش می‌کنم و می‌گذارم مثل آونگی برود و بیاید. موقع تحویل گرفتن رسید کاغذی هم، یحتمل سر و گردن روی کاغذ افتاده است و با هر دو دست یا تنها با دست راست (یا  شاید با دست چپ(احتمال این یکی خیلی کمتر است))  کاغذ را گرفته‌ام و هزینه تقریبا ۳۰ هزینه‌تومانی‌ای را که ثبت شده است نگاه می‌کنم و دست چپ (شاید دست راست) هم در نقش خلاصی از هر وظیفه‌ای، آونگ‌وار در حرکت است. 

پایین آمدن از پله‌ها و رد کردن هر پاگرد، احساس دست‌نیافتنی‌تر شدن، تصور اینکه کارمند آنجا برای در میان گذاشتن مسئله‌ای سطحی، به دنبالم بیاید و با دیدن اولین پاگرد یا حداکثر پاگرد دوم، متوجه عدم حضور من شود و برگردد، و تصور اینکه در حین برگشتن او، در حال رد شدن از راهرو هستم و او اگر پله‌های بعد از پاگرد دوم (دوم از بالا، اول از پایین) را هم رد می‌کرد می‌توانست مرا در راهرو ببیند و مسئله‌اش را بیان کند.‌ 

هردفعه که می‌روند توی شهر، مدام اصرار می‌کنند که همراهشان بروم. امتناع می‌کنم و از این ممانعت لذت می‌برم. اما این امتناع دارد عجیب و غریب می‌شود.  تا می‌گویند که همراهشان شوم، سفت و قاطع می‌گویم نمی‌آیم. یا باید همراهشان بروم، یا اینکه شل‌‌ و ول‌تر امتناعم را ادا کنم.

جور دیگری می‌خواهم به عدم بچسبم. 
دوامم در این است که هرچه بیشتر بخشهایی از خودم را بمیرانم. این آسان‌ترین و شاید حقیرانه‌ترین کاریست که می‌توانم از این بابت انجام دهم.

از هر موقعیتی بر ضد خودم سوءاستفاده می‌کنم.
چقدر فعل!

باران اریب می‌بارد و بر روی باریکه‌آبهایی که از سقف _ در مسیری مستقیم _ در حال رفتن به پایین هستند، خط می‌زند.  

وقتی فهمیدم گوشی را جا گذاشته‌ام سریع سمت جایی که نشسته بودیم دویدم. و در مسیر دویدن مدام به این فکر می‌کردم که در آن گوشی چه چیزها هست که نمی‌خواهم از دستشان بدهم. و می‌ترسم از دستشان بدهم. و  از این‌که دارایی‌ام این چنین مضطربم می‌کند، می‌ترسم. 
مثل طفلی، به سهم غمناکم فکر می‌کنم و پف می‌شوم از اندوه. 

از امروز صبح _ انگار که توان تکلم را از دست داده باشم _ نمی‌توانم چندان حرف بزنم. یک‌ساعتی تقریبا کتاب خواندم. بعد هم نیم‌ساعتی روی تخت لمیدم و تقلا می‌کردم برای خوابیدن. 

سه‌شنبه، ۸ اسفند

هفته پیش، وقتی مطلع شدم کلاسها تشکیل نشده ترجیح دادم بلیت را لغو کنم و این هفته به دانشگاه نروم. یادم است _ بعد از لغو بلیت _ برای لحظاتی چقدر انگیزه و عزم در خودم حس می‌کردم. حالا که آخرین روز از این هفته اضافی خانه‌نشینی‌ست، به آن وضعیت و آنچه که در طول این هفته گذشت و آنجه که حالا هست فکر می‌کنم. چقدر چروک‌شدم و چقدر ناخشنودکننده گذشت. یک رضایت مطلوب و بلندپروازانه هم نمی‌خواسته‌ام. از یک وضعیت طبیعی خودم را به قهقرا فروکشیده بودم. فروکشیدم. و تماشایی که به آغاز هفته می‌کنم از همینجاست. می‌بینم آنجا بلندی‌ است و من در ته‌ترین وضعیت خودم به تماشایش نشسته‌ام؛ بی‌آنکه واقعا آن وضعیت، وضعیت شکوهمندی بوده باشد. یعنی صرفا این ته‌‌ماندگی و در اعماق بودن، آن منظره مسطح را برایم قله‌ای جلوه‌ داده. و من چقدر باید فرسایش را تجربه کنم تا به همان سطح تقریبا یک هفته پیش برسم. 


جمعه، ۴ اسفند

ساده‌لوحی ‌ای که در سه نوشته قبلی هست،به خصوص نوشته آخری.

ساده‌لوحی ملموسی دارد. 


در این چندروز تعطیلی اضافه‌ای که برای خودم جور کردم، فقط سقوط خودم را دیدم. جز همین تجربه عمیق،چیز دیگری یادم نیست.  

تا به حال خودم را اینقدر در اعماق، در ته، ندیده بودم.


چیزی شبیه از کارافتادگی بود.‌ بیشتر شبانه روز روی تشک لمیده بودم. و همه چیز غیرممکن می‌نمود.


یک مسئله هم برایم هول‌آور بود. پاسخش دم دست بود، پاسخش بدیهی و واضح بود، اما خود مسئله از بین نمی‌رفت، و هی خودنمایی می‌کرد و دچار اضطراب می‌شدم. بعد فهمیدم این مسئله هم بهانه است. اضطراب دائمی، تصویر می‌خواست و به ناچار خودش را توی این مسئله ساده و حل شده ریخت.


فکر کنم این بازه زمانی ملاک قرار بگیرد و هر پیشرفت و پسرفتی را با آن بسنجم. 

می‌خواهم بالا بیاورم. کمی چنین حسی دارم. هیچ چیز جز آب پیشم نیست. به لواشک، لیمو و هرچیز دیگر که ضدتهوع باشد نیاز دارم. می‌خواهم بالا بیاورم. 
کوه پیدا نیست؛ هاله سفیدخاکستری‌رنگی سراسر کوه را پوشانده. کاش می‌توانستم بخوابم. سومین قرص ضدتهوع را هم می‌اندازم بالا.

به مسافرت نه، اما به مسافر بودن تعلق خاطر دارم. به هرچیز که حس تعلیق و بی‌ریشه بودن بدهد. این وبلاگ هم همینطور است، بی‌ریشه است، اما نمیدانم چقدر تعلق خاطر به آن دارم.