از امروز صبح _ انگار که توان تکلم را از دست داده باشم _ نمیتوانم چندان حرف بزنم. یکساعتی تقریبا کتاب خواندم. بعد هم نیمساعتی روی تخت لمیدم و تقلا میکردم برای خوابیدن.
سهشنبه، ۸ اسفند
هفته پیش، وقتی مطلع شدم کلاسها تشکیل نشده ترجیح دادم بلیت را لغو کنم و این هفته به دانشگاه نروم. یادم است _ بعد از لغو بلیت _ برای لحظاتی چقدر انگیزه و عزم در خودم حس میکردم. حالا که آخرین روز از این هفته اضافی خانهنشینیست، به آن وضعیت و آنچه که در طول این هفته گذشت و آنجه که حالا هست فکر میکنم. چقدر چروکشدم و چقدر ناخشنودکننده گذشت. یک رضایت مطلوب و بلندپروازانه هم نمیخواستهام. از یک وضعیت طبیعی خودم را به قهقرا فروکشیده بودم. فروکشیدم. و تماشایی که به آغاز هفته میکنم از همینجاست. میبینم آنجا بلندی است و من در تهترین وضعیت خودم به تماشایش نشستهام؛ بیآنکه واقعا آن وضعیت، وضعیت شکوهمندی بوده باشد. یعنی صرفا این تهماندگی و در اعماق بودن، آن منظره مسطح را برایم قلهای جلوه داده. و من چقدر باید فرسایش را تجربه کنم تا به همان سطح تقریبا یک هفته پیش برسم.
جمعه، ۴ اسفند
در این چندروز تعطیلی اضافهای که برای خودم جور کردم، فقط سقوط خودم را دیدم. جز همین تجربه عمیق،چیز دیگری یادم نیست.
تا به حال خودم را اینقدر در اعماق، در ته، ندیده بودم.
چیزی شبیه از کارافتادگی بود. بیشتر شبانه روز روی تشک لمیده بودم. و همه چیز غیرممکن مینمود.
یک مسئله هم برایم هولآور بود. پاسخش دم دست بود، پاسخش بدیهی و واضح بود، اما خود مسئله از بین نمیرفت، و هی خودنمایی میکرد و دچار اضطراب میشدم. بعد فهمیدم این مسئله هم بهانه است. اضطراب دائمی، تصویر میخواست و به ناچار خودش را توی این مسئله ساده و حل شده ریخت.
فکر کنم این بازه زمانی ملاک قرار بگیرد و هر پیشرفت و پسرفتی را با آن بسنجم.