۱۸ اسفند ۱۳۹۹
چه ریخت و هئیت چروکی! تاب ندارم خودم را در آینه ببینم. پیراهن گشاد و رنگی شده و شلوار چروک و آویزان؛ و موهای درهم، و صورت نتراشیده.
مثل مردهها مینشینم.
دوباره باد پنکه و خلسه؛ روی صندلی مینشینم و به نقشه جهان که باد پنکه به رقص وادارش کرده، نگاه میکنم. آمریکا و آسیا و اروپا و اقیانوسها میلرزند؛ میجنبند. سر و کله زمین تکان میخورد و تمامی خاک و آب به جوش و خروش میافتند. روی صندلی مینشینم و نگاهشان میکنم. و قبل از ان یا شاید بعد از آن،روی فرش لم میدهم و به ان طرف پنجره نگاه میکنم، به آسمان. هیچ صدایی نیست. خبری نیست. و الان خودم را صدا میزنم. از ته چاه به خودم که بالا ایستادهام و دلو آب را به پایین فرستادهام تا آب در آن بریزم نگاه میکنم. صدایم میزنم و جوابم میدهم. میگویم هووووی. مثل چوپانها. صدایم در چاه پراکنده میشود. میشنوم. من هم میگویم هووووی. گوینده و شنونده خودم هستم. تک و تنها؛ سرشار از شقاوتم. هم از مرگ هراس دارم و هم از حیات؛ هم از ممات و هم از زندگی. فکر میکردم که من راه زندگی و مرگ را سد کردهام؛ ولی دیدم نه، آنها مثل دو هرزه روی من نشستهاند تا ارضایم کنند. و من ارضا شدهام؛ با چشمانی بسته و لرزش این پهنپیکر...
خاموش است تمامی روزها، تمامی شبها.
سوم فروردین ۱۳۹۹
پنجره را گشودهام تا باد بیاید. تا نور گرم آفتاب سرازیر شود و صدا بشنوم؛ صدای انسانها و هرانچه را که رنگی از حیات دارد. چراکه میدانم از همه اینها دور شدهام؛ خیلی دور. بهتر است سرم را از توی کتابفروشی بیرون بیاورم. کل شبانه روز دنبال کتاب ارزان برای خریدن و فروختن میگردم.. از خلوتی که پیشتر داشتم دورم کرده اما به شلوغی هم مرا نیاورده. اینجا هم که هستم برهوت است.
خاموش است تمامی روزها و تمامی شبها. شبها در کوچه پس کوچهها و خیابان ها میچرخم و از بس برای خودم میخوانم عصبی میشوم. روزها هم نمیدانم چه میکنم. اگر پولی از این کتابفروشی دربیاید صرف خریدن کتاب میشود و بنزین و فلافل. اما این زندگی تهی را دوست دارم. اوقات زیادی حس یاس و دلتنگی به سراغم میآید و کسی را در توهماتم انتخاب میکنم تا دوستش بدارم و این حس دلپذیر شود. یکی از این کسان، دختر همسایه است. چند روز پیش انگار یک موتور سوار او را به خانهشان رسانده بود. برایم عجیب بود که وقعی ننهادم و واکنشی نشان ندادم.
خاموش است تمامی روزها و تمامی شبها. میگویم کاش میشد دوباره در بیدخون قدم زد. به یکی از همخدمتیها امروز گفتم. شهر کوچکی بود و تهی از احساس. اکثرا کارمند و مهندس بودند. اکثرا بومی نبودند. زن و بچه چندانی در شهر نمیدیدی. آن زنی که بستنی میفروخت یا آن زنی که ساندویچ میفروخت الان چه میکنند؟ نمیدانم. همه چیز کساد است حتما. حتما در فقر و غصه غوطه میزنند.
اندوه مثل خون گردن حیوانات هنگام ذبح شدن، بر سر و صورتم شتک زده است. اندوه از ان بالا نازل شده است یا از زیر همین خاک، و آمده است در مصاحبت من. تمامی روز و شب خاموش است. خاموشاند.
سهشنبه 3 فروردین 1400 ساعت 20:25