.

.

از ان شبی که فردایش رفتیم مرکز استان برای تقسیم ,, دو ماه و چند  روز گذشته است . 

حالا حس میکنم حجم سنگین انچه که از گذشته به جا می ماند را . در خیال هم به این روزها می اندیشم اما تاثیر نوشته بسیار متفاوت است . 

ان شب خواندن اتللوی شکسپیر را به اتمام رساندم . و چند خط از این کتاب و چند شعر از بودلر و ریلکه و چند ترانه ایرانی را در دفترم نوشتم برای روزهای سربازی . 


سادگی/از دل برآمده

چه قدر لطیف و پاک و زیبایی .

میگذری.میگذریم.ارام.سر به زیر.تنهاییم.

بالاخره نگهبان شدم . اگر گفت دژبان شو قبول نمیکنم .سرسختانه مقاومت میکنم .

 به هرحال سربازی دوره جالبیست.

 دروغ می گویم یا راست؟ نمیدانم . فقط می خواهم بنویسم .

حرفی نیست . من هیچوقت قابلیت درست حرف زدن را نداشته ام . من هیچوقت نتوانسته ام با کسی ارتباط برقرار کنم . منظره ها را دیدم . طبیعت کنارکارخانه را , درخت های کنار را , دیار خاطرات را و ... آخری شلوغ بود . انسان های رنگارنگ و دختران جوان و آن گاری نخود و باقله و ماشین های پارک شده و بوفه ها و جاده ای که رفتم و تپه های سرسبز و ... مدتهاست که همینگونه ام . خواستن اما انجام ندادن . 

دلم گرفته است . همه چیز انگار در چاهی ریخته شده است . همه زندگی گذشته آینده و "حال" 

به یاد کودکی می افتم . اول دوم دبستان . غروب بود و هوا نارنجی . احتمالا جمعه . در کوچه بودم . مادر داشت می رفت به سمت خانه . مادر را دیدم . دلتنگ شدم . گریه کردم . گریه .  

یا به زیر پتو می رفتم و خود را در پتو قایم می کردم و منتظر بودم "عروس " بیاید بالای سرم . 

همسایه روبرویی قرار است خانه اش را بفروشد . . .کل چراغهایشان الان روشن است . خانه شان چراغانی ست .چراغانی...شیشه تاریک , روز تعطیل , نگاه ها , موی طلایی , صبح بارانی , سیب گاز زده , ع.... دیدن نور لامپ ماشین نصف شب صدای موتور سلام هشت صبح در بسته بی جوابی التهاب توهم تنهایی نانوایی درب سفید احتمالا موی طلایی موی طلایی موی طلایی...موهای طلایی

زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست ...

مهستی می خواند : یه وقتی برمیگردی که فایده ای نداره...

امروز که در دست توام مرحمتی کن

فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت

"حافظ"


چون روشنی از دیده ما رفتی، با قافله باد صبا رفتی


تنها ماندم ، تنها رفتی


از "کاروان" رهی معیری

چون بیرون از آن دورهمی بودم متوجه پوچی اش شدم. تخمه شکستنها و صحبت های پوچ بی ارزش. 


خطاب به سرگرد  برای اینکه کمی تحت تاثیر قرارش بدهم جمله ناراحت کننده ای می گویم: " این عید هم تو دهن ما زهر شد".  میپرسد چرا؟ میگویم "از اول عید تا الان از هفت صبح تا هفت عصر دژبان هستم".  احساس میکنم تحت تاثیر قرار گرفته است.  گرچه می گوید کل نیرو انتظامی الان در حالت اماده باش هست.  راست میگوید انها هم با من فرق ندارند.  

آن کلیپ که سربازی داره خوانندگی میکنه و سرباز دیگه ای هم کنارش نشسته دارد گریه میکند را دیدم.  درست است.  سربازی دلتنگی و غربت سنگینی دارد.  اما آنجا مبتذل می شود که به زبان می آورند این مسئله را.  مثل خیلی چیزها که با به زبان اوردن مبتذل می شوند.  

میخواستم بگویم وقتی آن سرباز می خواند "چرا گذاشتی مرا امشب نگهبان " و "جناب سروان نزن قلبم ضعیفه" جنبه وحشتناک تهوع اور آن اشکار میشود.  

به هرحال حسرت میخورم که  این روزها در حصار بسته ای اسیر شده ام.  حصار است حتی اگر هوا ابری باشد و باران بیاید و ساکت باشد.  


لحظه های جانفرسایی است.  گاهی به سراغت می آید.  به وضوح سرنوشتت را،  تنهایی ات را و مرگت را می بینی.  لحظات تلخی ست اما ارزشمند.