.

.

 دروغ می گویم یا راست؟ نمیدانم . فقط می خواهم بنویسم .

حرفی نیست . من هیچوقت قابلیت درست حرف زدن را نداشته ام . من هیچوقت نتوانسته ام با کسی ارتباط برقرار کنم . منظره ها را دیدم . طبیعت کنارکارخانه را , درخت های کنار را , دیار خاطرات را و ... آخری شلوغ بود . انسان های رنگارنگ و دختران جوان و آن گاری نخود و باقله و ماشین های پارک شده و بوفه ها و جاده ای که رفتم و تپه های سرسبز و ... مدتهاست که همینگونه ام . خواستن اما انجام ندادن . 

دلم گرفته است . همه چیز انگار در چاهی ریخته شده است . همه زندگی گذشته آینده و "حال" 

به یاد کودکی می افتم . اول دوم دبستان . غروب بود و هوا نارنجی . احتمالا جمعه . در کوچه بودم . مادر داشت می رفت به سمت خانه . مادر را دیدم . دلتنگ شدم . گریه کردم . گریه .  

یا به زیر پتو می رفتم و خود را در پتو قایم می کردم و منتظر بودم "عروس " بیاید بالای سرم . 

همسایه روبرویی قرار است خانه اش را بفروشد . . .کل چراغهایشان الان روشن است . خانه شان چراغانی ست .چراغانی...شیشه تاریک , روز تعطیل , نگاه ها , موی طلایی , صبح بارانی , سیب گاز زده , ع.... دیدن نور لامپ ماشین نصف شب صدای موتور سلام هشت صبح در بسته بی جوابی التهاب توهم تنهایی نانوایی درب سفید احتمالا موی طلایی موی طلایی موی طلایی...موهای طلایی

زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست ...

مهستی می خواند : یه وقتی برمیگردی که فایده ای نداره...

امروز که در دست توام مرحمتی کن

فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت

"حافظ"


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد