.

.

خبر دادند خودش را حلق اویز کرده است و به زندگی اش خاتمه داده . در اواسط دهه پنجم از زندگی اش .

از طایفه مادری بود . نمی شناختمش . اما خبر مرگش بهت سنگینی به سراغم اورده . 

معتاد بوده و سالها پیش همسرش را طلاق داده بوده است . و بچه ای نداشته است و پیش خواهرش زندگی می کرده است . 

"قناری که روزگاری اینجا نشسته بود دیگر نمی خواند . آه و دریغا ."

آن قطعه ی تلخ راخمانیوف را که می شنیدم و همزمان به پنجره ها نگاه می کردم ، مرا برد به روزی که قرار است بمیرد و من یادی کنم از این عبور های مکررش از پشت پنجره ای که من هیچوقت نتوانستم سیمایش را کامل  از پشت آن ببینم . 

 این ها می روند . کمتر از یکسال دیگر . شاید آن روز  خودم رفتنشان را دیدم . و شاید دیدم چه ساده همه چیز تمام شده است و چه ساده در خانه نشسته ام . 

اگر برود ، عشق نرفته است ؛ که مرگ آمده است . که مرگ هست و عشق نیست . و امروز که چنین می نگریستم بیش از آنکه رنگ سرخ عشق را ببینم سپیدی مرگ را می دیدم که از پس درخت لیمویشان تکان می خورد و چون غباری از روی چراغهای قندیل مانندشان حرکت می کرد و چون پرده ای از پشت پنجره شان ثابت ایستاده بود و خودش _جدای از تمام مسائل و رفتن ها و شدن ها و خواستنها _می نگریست فضای پر شده از غم را در هیئتی آرام به دور از هیاهو . 




برای چندمین بار ، اینستاگرام را ، این فضای مزخرف مهوع را ، ترک کردم .

کجا هستی ، چه می کنی  ، حالت چطوره . خبری به من بده . 

دلتنگتم . 

دیروز آمدم خانه .  ظهر بود و آفتابی . 

ساکت و مرده و سرد بود خانه کوچه خانه خودم خیابان. پرت شدم به تابستان های گذشته .  همین هوای مرده و تلخی که اکنون هست همان است که پارسال و پیرار و ... بود . با آن زیسته ام . در این هوا یادم می آید که همیشه تنها بوده ام و احساس تنهایی کرده ام و حسرت خورده ام و انتظار کشیده ام و دلتنگ بوده ام و خیابان ها را به تنهایی با موتور طی کرده ام . خیابانهای تکراری پنجره های دروغین درخت لیمویی که بزرگ شده و مانع از آن شده که از این پنجره نگاهش کنم . باید بروم پنجره کناری که چند سانت فاصله دارد و از آنجا نگاه کنم .بعد تصور می کنم که همه چیز توهم است و امروز در دمی توجهم به این جلب شد که نکند همه چیز برعکس باشد . من خسته ام . زور میزنم عاشق بشوم تا شاید بتوانم از این ملال و دلمردگی رهایی پیدا کنم اما نمی شود . یا نمی توانم . روزهایم را نمی توانم تحمل کنم از بس هیچ چیزی شوق چندانی در من به وجود نمی اورد . از بس هیچ آرزویی و امیدی و عشقی ندارم . 

دوباره شب شده و یک روز خالی از هر چیزی که ارزش داشته باشد گذشته است . گذشته است تا بپیوند به دیگر روزهایی که گذرانده ام در این دنیا . روزهایی که همیشه متعجبم می کردند که چطور تمام می شوند و چطور می گذرند . انگار در جاده ای بیرون شهر که خلوت است ایستاده ام و ماشین هایی را که رد می شوند با نگاهم دنبال می کنم . بی هیچ حرفی . نگاه می کنم با یک حالت گنگ مانندی . با یک بهت سنگین . بله ، کلمه ام را پیدا کردم . همیشه مبهوت بوده ام همیشه بهت زده بوده ام از گذران زندگی ام که چرا بدون هیچ چیزی که دلخوشم کند می گذرد . می گذرد سریع و عصیانگر و بدون توجهی به من خسته که کنار جاده نظاره گرش هستم . در یک ظهر آفتابی حوالی ساعت یازده ظهر . 

شاید برای این خالی بودن و بی عشق بودن و خشک بودن است که از غزلیات حافظ و مولانا دوری می کنم . همه چیز آهنی ست . سنگی ست ، سرد است و مرده است . مثل فیلمهای آنتونیونی . مثل صحرای سرخ و مسافر و فریاد و کسوف و شب و ماجرا . همه شان ملال انگیزند و در کل همان ویژگیهایی را دارند که چندین خط است دارم می نویسم .همیشه یک لذت خیلی عمیق و روحی شدیدی برده ام از تماشای این فیلمها .

آن ظهری که جک نیکلسون زیر درخت لم داده بود و باد درختان را تکان می داد تو چه میدانی که برای من چه دل انگیز است این صحنه . نیکلسون شخصیتی بی رنگ داشت مثل همه کاراکترهای فیلمهای شاخص آنتونیونی . کوچه های خالی از آدم صحرای سرخ ، مردگی کسوف و تنهایی شب و طعم تلخ لذت شوم خیانت ماجرا . چه پریشان می نویسم و شلخته و خراب . پریشان شلخته و خراب . 

لعنت بر خودم ؛ که پر از دردم و هنگام نوشتن که می رسد هیچ نمی توانم بنویسم . 

خسته ایم . 

برادر را منگنه روزگار از پا دراورده است . اصطلاحی بهتر پیدا نکردم . از هر طرف دارند بر او فشار وارد می کنند . تا کی ؟ تا کی ؟ تا کی؟ این چه زندگی پررنج و ناراحت کننده ایست؟ قرار است فردا بروم خانه . مرخصی دادند . 

زندگی ام نکبت بار است . زندگی برادر محنت بار است اما پر از شرف و احترام . بر عکس من ، که فقط نکبتم . 

همه چیز زهر شد در دهنم . 


از شعر "پنجره خاموش" نادر نادر پور

چه شد ، چگونه شد ، ای بی نشان کبوتر بخت
که خواب ما به سبکبالی سپیده گذشت
جهان کر است و من آن گنگ خوابدیده هنوز
چه ها که در دل این گنگ خوابدیده گذشت

واقعا خودم را خارج از متن زندگی می دانم . چندان توجهم به  حوادث و اشخاص جلب نمی شود . امروز رفته بودم خیاطی . اصلا نمی توانستم با آنهایی که آنجا بودند ترکیب بشوم . مجزا بودم . از بس که از انسانها دور بوده ام دیگر زندگی کسی حرف کسی کار کسی توجهم را جلب نمی کند . سربازی دوران عجیبی ست . 

به برادر گفتم یاد آن روز بخیر که در آموزشی، پنجره آپارتمان مسکونی آن طرف دیوار باز شد ، و من غرق در چیزی شدم که مدتها احساس میکردم  از ان دور شده ام: زندگی . برادر حیرت کرد . مردی یا زنی لباس روی بند پهن کرد . همین . (آن موقع_مثل خیلی از اوقات یا همه  اوقات دیگر_دلم می خواست تصور کنم که آن شخص  زن باشد)

سربازی چه تحولها که در من ایجاد نکرد . دوران عجیبی ست...

چرا؟

خوشم می آید از این کلمه . همه چیز را زیر سوال می برد . به انکار بر می خیزد و همه چیز را مورد نقد قرار می دهد . عصیانگر است و سهمگین . 


این روزها به شغل فکر می کنم . می ترسم وضعیتم مثل برادر بشود . بیکاری و مصائب  آن ... 

به شغل نیرو انتظامی فکر میکنم . اما احساس می کنم دلم نمی خواهد آن را . 

با بعضی هایشان که صحبت کردم اکثرا می گفتند بدترین کار است . آن جمله پسرعمو را هم گفتند که اگر به هیچ وجا کاری پیدا نکردی آنوقت وارد نظام شو! 

نمی دانم حرفهایشان مثل بقیه مردمان اقشار مختلف جامعه است که معمولا کار خودشان را سخت  تر و بدتر از همه کارهای دیگر می دانند یا نه .