.

.

دیروز آمدم خانه .  ظهر بود و آفتابی . 

ساکت و مرده و سرد بود خانه کوچه خانه خودم خیابان. پرت شدم به تابستان های گذشته .  همین هوای مرده و تلخی که اکنون هست همان است که پارسال و پیرار و ... بود . با آن زیسته ام . در این هوا یادم می آید که همیشه تنها بوده ام و احساس تنهایی کرده ام و حسرت خورده ام و انتظار کشیده ام و دلتنگ بوده ام و خیابان ها را به تنهایی با موتور طی کرده ام . خیابانهای تکراری پنجره های دروغین درخت لیمویی که بزرگ شده و مانع از آن شده که از این پنجره نگاهش کنم . باید بروم پنجره کناری که چند سانت فاصله دارد و از آنجا نگاه کنم .بعد تصور می کنم که همه چیز توهم است و امروز در دمی توجهم به این جلب شد که نکند همه چیز برعکس باشد . من خسته ام . زور میزنم عاشق بشوم تا شاید بتوانم از این ملال و دلمردگی رهایی پیدا کنم اما نمی شود . یا نمی توانم . روزهایم را نمی توانم تحمل کنم از بس هیچ چیزی شوق چندانی در من به وجود نمی اورد . از بس هیچ آرزویی و امیدی و عشقی ندارم . 

دوباره شب شده و یک روز خالی از هر چیزی که ارزش داشته باشد گذشته است . گذشته است تا بپیوند به دیگر روزهایی که گذرانده ام در این دنیا . روزهایی که همیشه متعجبم می کردند که چطور تمام می شوند و چطور می گذرند . انگار در جاده ای بیرون شهر که خلوت است ایستاده ام و ماشین هایی را که رد می شوند با نگاهم دنبال می کنم . بی هیچ حرفی . نگاه می کنم با یک حالت گنگ مانندی . با یک بهت سنگین . بله ، کلمه ام را پیدا کردم . همیشه مبهوت بوده ام همیشه بهت زده بوده ام از گذران زندگی ام که چرا بدون هیچ چیزی که دلخوشم کند می گذرد . می گذرد سریع و عصیانگر و بدون توجهی به من خسته که کنار جاده نظاره گرش هستم . در یک ظهر آفتابی حوالی ساعت یازده ظهر . 

شاید برای این خالی بودن و بی عشق بودن و خشک بودن است که از غزلیات حافظ و مولانا دوری می کنم . همه چیز آهنی ست . سنگی ست ، سرد است و مرده است . مثل فیلمهای آنتونیونی . مثل صحرای سرخ و مسافر و فریاد و کسوف و شب و ماجرا . همه شان ملال انگیزند و در کل همان ویژگیهایی را دارند که چندین خط است دارم می نویسم .همیشه یک لذت خیلی عمیق و روحی شدیدی برده ام از تماشای این فیلمها .

آن ظهری که جک نیکلسون زیر درخت لم داده بود و باد درختان را تکان می داد تو چه میدانی که برای من چه دل انگیز است این صحنه . نیکلسون شخصیتی بی رنگ داشت مثل همه کاراکترهای فیلمهای شاخص آنتونیونی . کوچه های خالی از آدم صحرای سرخ ، مردگی کسوف و تنهایی شب و طعم تلخ لذت شوم خیانت ماجرا . چه پریشان می نویسم و شلخته و خراب . پریشان شلخته و خراب . 

لعنت بر خودم ؛ که پر از دردم و هنگام نوشتن که می رسد هیچ نمی توانم بنویسم . 

خسته ایم . 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد