.

.

خداحافظ .

بعدا هم می آیم .

اگر زنده بودم .


کچل کرده‌ای؟


به این فکر می کنم که بعد از چند وقت نبودن خواهم برگشت و برای دیگران قابل توجه ترمی شوم (اگر دیگرانی باشند) و چیزها برایم تازه می شوند . به این که فکر می کنم ، غم و ترسی را که الان گریبانگیرم است برایم قابل تحمل می کند .



الان دیگر غم یا ترسی با من نیست . اگر هم باشد خیلی کم است . الان فقط انتظار می کشم . و کمی هیجان دارم .

مادر گریه کرده است .

پدر مقداری پنج هزارتومنی رو نشمرده بهم داده . هفتاد تومنه . تو حسابی هم که باز کردم دویست تومن ریخته  .

کمی بغض به سراغم آمده .

پایان فرندز به یادم آمد که همه جمع شده بودند و از خاطراتشان صحبت می کردند . با حالتی غمناک و ناراحت از گذر زمان . بعد آپارتمان را ترک کردند با یک حرف خنده دار . تا فضا چندان غمناک نشود . بعد دوربین خانه خالی شده را نشان داد . اتاق ها را ، درها را آشپزخانه را و ...

همه سریال ها قسمت آخرشان غم انگیز است برایت ، حتی اگر به طنز سریال تمام شود . می شود تحلیل کرد این قضیه را . اما حوصله نیست . 

به یاد وقتی افتادم که مثلا زن و شوهری پس از ازدواج بچه هایشان غمناک می شوند . گریه می کنند . فضای خانه غمبار است . آیا آن زن و شوهر به مرگشان هم که چنین خواهد بود ، خواهند اندیشید؟

وحشتناک ترین و عمیق ترین تنهایی شاید موقع احتضار باشد . هیچکس هیچکس نمی تواند درکت کند... 

نمی دانم رفتار اشخاص هنگامی که کنار شخصی در حال مردن نشسته اند چگونه است؟ بیهوده است وقتی  به شخصی که قرار است بمیرد ، نوید سلامتی و بهبودی و بازگشت دوباره به زندگی می دهند .  بیشتر از بیهوده بودن این کار ، غم انگیز بودن آن است . اما صلاح این است که او را نترسانیم یا غمگین نکنیم .




فردا می روم . 

از گشت زدن های تک نفره توی خیابان و کتاب  و تنهایی و خودارضایی  و موسیقی و فیلم و کلش اف کلنز و اتاق دور خواهم شد . آنچه بیشتر از همه چیز ناراحتم می کند ، دوری از کتاب و تنهایی و موسیقی و فیلم است . و تا حدی موتور .  دوری از خ.ا و کلش بسیار لذتبخش است . و همین دو تا مگر عمرم را تباه نکردند؟

برای یک نفر دلم تنگ می شود . البته دیداری تا حالا با او نداشته ام و شاید نخواهم داشت . اما در خدمت دلم برایش تنگ می شود . شاید . الان احساس می کنم نه نمی شود .فعلا معلوم نیست که دلتنگ چه چیزها و چه کسانی خواهم شد . پیش بینی کردم .

قرار است وارد اجتماع بشوم . قرار است مسئولیت داشته باشم . چیزهایی که همیشه احساس تنفری نسبت بهشان داشته ام . قرار است با ادمها برخورد داشته باشم .

اینجا که بودم کم کتاب خواندم . خیلی کم . کل روز بیکار بودم اما کتاب نمی خواندم . حالا که قرار است بروم ، بیشتر از همه دلتنگ کتابها شده ام .  کتاب...کتاب...کتاب... با من بمان تا  روزی که زنده ام...می بوسمت و می بوسمت . دلم برای نوازشت و بوییدنت و بوسیدنت تنگ می شود . 

دو کتاب با خودم میبرم . و امیدوارم بخوانم آن ها را...




اتاق تاریک است و دراز کشیده ام . 

گلپا می خواند :

من مرغ خوش آواز این شهرم می دانم می دانی

کز رنج این خاموشی می گریم در خلوت پنهانی


از جان ما چه خواهی ای دست بیرحم زمونه

تا کی به تیر ناحق می گیری قلب ما نشونه

روبهی میدوید از غم جان

روبه دیگرش بدید چنان

گفت خیر است بازگوی خبر

گفت خر گیر می کند سلطان

گفت تو خر نه ای, چه میترسی؟

گفت : آری ولیک آدمیان

می ندانند و فرق می نکنند

خر و روباهشان بود یکسان

زآن همی ترسم ای برادر من

که چو خر برنهندمان پالان

خر ز روباه می بنشناسند

اینت کون خران و بی خبران!

"انوری"


همان منبع

بنگر اندر علف سرای جهان

خلقی از آز صید دام جهان

پای این بسته دست سیر نجوم

دل آن برده ننگ و نام جهان

تیز در ریش سعد و نحس سپهر

کیر در کون خاص و عام جهان

"انوری"


مرحوم حمیدی به جای کیر و کون نقطه چین گذاشته است و در باره مصرع یکی مانده به آخری در پاورقی نوشته است : تصحیح احتمالی اصل : سعد و نحس جهان .

نان جوین و خرقه پشمین و آب شور

سی پاره کلام  و حدیث پیمبری

با یک دو آشنا که نیرزد به نیم جو

در پیش چشم همتشان ملک سنجری

تاریک کلبه ای که پی روشنی آن

بیهوده منتی ننهندشمع خاوری

این آن سعادت است که بر وی حسد برد

جویای تاج قیصر و ملک سکندری

"انوری"

از کتاب بهشتِ سخن تالیف مهدی حمیدی شیرازی

می‌نبینی که روزگار چه کرد

به فلک برکشید دونی را

بر سر آدمی مسلط کرد

آنچنان خر فراخ کونی را

"انوری"

همیشه متنفر بوده ام از اینکه آنچه برایم اتفاق می افتد را برای خانواده و اطرافیان بیان کنم .یعنی گزارش بدهم . مثلا آن زمانی که به مدرسه یا دانشگاه می رفتم مادر همیشه به من می گفت  که تو اصلا ازکارهایت در مدرسه و دانشگاه چیزی برایم تعریف نمیکنی  . مثل خواهر برادرهایت نیستی . 

شاید همین خصوصیت است که باعث شده است رابطه خوبی با رمان نداشته باشم . شاید برای همین است که خوشم نمی آید در وبلاگ , درباره آنچه که انجام داده ام بنویسم . والله حتی اگر بیایم و بنویسم امروز فلان کتاب را خواندم و یا فلان فیلم را دیدم در اینصورت هم  برایم کار مزخرفی ست . وقتی این برایم مزخرف است بماند آن حرف آن آقایی که در توییتر نوشته بود : باید برم اهواز... چقدر حالم را بد کرد .

آِی, آدمی , چرا اینگونه گشتی؟

ای بهاگاوادگیتا , چه کسی می دانست روزگاری خواهد آمد که برای تو هم نمره تعیین کنند؟ستاره تعیین کنند...با شما هم هستم : قرآن و اوستا و کتاب مقدس و ریگ ودا و اوپانیشاد و ....

ای مسیح!آیا می دانستی قرن ها بعد از مصلوب شدنت , سینما خواهد آمد و فیلمی خواهند ساخت و خواهند گفت آن شخصیتِ در فیلم , یک مسیح است . مسیح دنیای مدرن و ...می دانستی اسمت ملعبه هر کس و ناکسی بشود؟

چه مفهومها که آدمیان آن را ملعبه فضل فروشی های خودشان قرار دادند : برای معصومیت از دست رفته ... مرگ...تنهایی...انسان...جدال خیر و شر ...

ای فرشتگان آیا می دانستید روزگاری خواهد آمدکه کسی بگوید باور نمی کنم "فرندز" ساخته دست انسان باشد؟

ای اشتراوسِ پسر , آیا می دانستی روزی خواهد امد که دو دختر و پسر بی شرف و کسکش هنگام سکس کردنشان , "دانوب آبی" تو را پخش کنند؟

ای پیانو آیا می دانستی روزی خواهد آمد که نوای دلکش تو پس زمینه سکس دو هرزه باشد؟

ای اشتراوس پسر و ای پیانو , این بی شرفها هموطنان من بوده اند . شرمنده ام . کاری به دیگر کشورها ندارم که ازینگونه کارها بین آنها هم وجود دارد و احتمالا بیشتر هم!

چه کسی می دانست که روزگاری خواهد آمد و عکس سیاه و سفید گرفتن از کرست روی بند , هنر خطاب شود؟

ای روزگار آیا می دانستی روزی خواهد آمد که وراجی کردن و از روزمره گفتن ارزش محسوب شود؟

حیف که قلم خوبی ندارم . میشد بهتر نوشت . پربغض تر و سنگین تر .

خسته ام .


از ره آوردهای  مزخرف و فاجعه ی این دنیای جدید است که اندیشه ها و هنرهای ارزشمندی که روزگاری فقط اهلش دنبال آن بودند، اکنون بین همه منتشر می شود . دست به دست می شود . 

یاد جمله روحانی خطاب به رییسی می افتم و به تقلید از او میگویم : آهای ایها الناس شما هرچیزی رو برای خودتو ن برداشتید لااقل این اندیشه ها و هنرها را برای اهلش بگذارید . خواهشا . 



با "ما" بودن چطور باید برخورد کرد؟ و با وقت کمی که ترسناک است؟و با فریبندگی اینها؟این پشم های لطیف سفید زمستانی . 

با تکرار خودخواسته این کارها چه کنم؟امیدی هم هست؟ 

صحنه عجیبی است ، صحنه پرسش برانگیزیست .است یا بود؟بالا به تکرار شدن  آنها اشاره کردم . پس "است" . 

آنچه قابل تامل است ، سکوت ماجراست . همه چیز در زیر پوشش نوعی مردگی (مردگی من و فضای پیرامون) انجام می شود . انگار ثبت نمی شوند . چون در حافظه ام نمی مانند . و حواسم به هیچ چیز نیست . همه چیز خنثی جلوه می کند . متوجه بی خبری شان که می شوی برایت عجیب است . و این "بی خبری" را که می بینی ، همه چیز از خنثی بودن در می آید . دیگر هیچ چیز ساکت نیست . هیچ چیز مرده نیست . قبلا هم مرده نبوده اند .فقط پوستشان خشکیده بود .


چه چیزی بدتر از نفهمی و خر بودن؟


تکه هایی از یک برنامه ی تلویزیونی که امروز با فراستی مصاحبه کرده بود را دیدم . از رفتار احمقانه و بی شرمانه مجری ناراحت شدم . فراستی برنامه را ترک کرد . حرفهای مجری برنامه تهوع آور است . 

 مجری در جایی از جدلهای توهین آمیزش با فراستی به دوبار ازدواج او هم اشاره کرد !

حرفهای مجری مثل حرف وحشتناک احمقانه ی گلزار بود که درباره فراستی گفت : "آقای فراستی چه کاری برای سینمای ایران کرده؟"



فراستی جوابیه ای منتشر کرده است :

 «نه آن مجری، و نه کل مجریان و تهیه‌کنندگان رنگارنگ تلویزیونی از این قماش، و برنامه‌های مبتذل‌شان، مسئله‌ی من نیستند. برنامه‌ی امروز برخلاف طراحی عده‌ای برای تخریب نقد، علیه خودشان تمام شد، و صدای هشدار و اعتراض جمعی بسیاری علیه ابتذال، اخلاق‌فروشی و ارزش‌فروشیِ فراگیر در سینما و تلویزیون، به گوش همه رسید. خسارتش هم برای من، بسیار ناچیز بود.»


به نامردی روزگار فکر می کنم . روزگاری که شجریان را خانه نشین کرده است و به جایش حمید هیراد را بلند کرده است تا تحریرهای مزخرف و سطحی بزند و مردم تشویقش کنند ، تا اهنگ مزخرف به جامعه عرضه کند و هزاران هزار نفر گوش بدهند : شوخیه مگه بذاری بری نمونی / تو یار منی نشون به اون نشونی 



از بهر چه این خر رمه بی‌بند و فسارند؟

یک ذره نسنجند اگر بیست هزارند

گفتن نتوانند، چو گوئی ننیوشند

کز خمر جهالت همه سر پر ز خمارند

ارز سخن خوب خردمندان دانند

کز خاطر خود ریگ بیابان بشمارند

مشک است سخن نافهٔ او خاطر دانا

معنی بود آن مشک که از نافه برآرند

مر جاهل را نبود اندازهٔ عالم

صد مرغ یله قیمت یک باز ندارند

"ناصر خسرو"

Hollywood is like being nowhere and talking to nobody about nothing.
Michelangelo antonioni

نمی دانم این وبلاگ را حذف کنم یا نه . قبلا برداشتم از وبلاگ داشتن این بود که از خودت حرف میزنی از زندگی از روزمرگی هایت از اندیشه هایت و غیره . الان فکر میکنم چرا باید از روزمرگی هایم بنویسم؟از اینکه امروز چیکار کردم؟اب خوردم و دستشویی رفتم و جوشی ترکاندم و نانوا رفتم و ... چه حرفهای بیهوده ای . 

چرا باید از اندیشه هایم بنویسم؟مسخره است اینکه بیایم اندیشه هایم را اینجا بنویسم . مسخره است بیایم از کتاب هایی که خوانده ام یا فیلمی که دیده ام حرف بزنم . مثلا وقتی میگفتم امروز فیلم سامورایی را دیدم ، خوشم نمی آمد از اینگونه روایت کردن . مشکلم در چگونگی روایت است یعنی؟ 

ومسخره تر از همه این فرآیند مزخرف(نوشتن در باره آنچه انجام داده ام )، این استدلال خنده آور است که " من برای دل خودم مینویسم" . اگه برای دل خودت مینویسی توی دفتری چیزی بنویس و کسی را هم با خبر نکن . و هیچوقت هم به فکر اینکه روزی کسی یا کسانی را از این کارت باخبر کنی نباش. چند وقت دوام می آوری؟ اگه برای پرهیز از مصرف کاغذ و اینجور چیزها تو اینترنت مینویسی من حرفی ندارم . 

منم از آنجاییکهه تنها برای دل خودم ننوشته ام ، آغاز نوشته درباره حذف وبلاگ صحبت کردم . تا رفتنم یهویی و بدون اعلان قبلی نشود . خواستم رفتنم جوری باشد که چندنفری که به اینجا سرمیزنند بدانند . همان نوع تصوراتی را که برای آنچه معدوم شده است داریم ، خواستم برای من هم پیش بیاید. منظورم از تصوراتی که گفتم همان تصورات متخیلانه ایست که هنگام یاد چیزی معدوم شده یا سپری شده به سراغمان می آید . همان تصوراتی که هنگام دیدن عکسی از خودمان در چند سال پیش به سراغمان می آید . همان تصوراتی که هنگام خواندن رمان به سراغمان می آید : مجذوب فضای رمان می شویم ، به سرنوشت شخصیت ها فکر می کنیم و ...(کلی گفتم.تو بازش کن.) .

میدانی؟معمولا نوعی دلتنگی لذتبخشی در این تصورات هست . البته  من دلم می خواهد از این احساس رهایی پیدا کنم .  خواستم بگویم یکی از دلایلی که باعث شد در اینجا حرف از حذف وبلاگ بزنم شاید این باشد که دوست دارم خیالاتی پشت سر من به وجود بیاید . الان احساس می کنم اگر بدون هیچ حرفی این وبلاگ را حذف میکردم شاید در آرزویی که داشتم موفق تر بودم . فهمیدی؟

شاید اصلا به این خاطر نباشد که حذف وبلاگم را اعلام کردم (اه ، حالم بهم خورد از بس ، حرف از حذف وبلاگ  زدم!) شاید به خاطر نوعی حس ترحم آمیز است که دلم نمی خواهد بی خبر بروم . اگر بی خبر میرفتم شاید ناراحت کننده تر بود . لازم نیست دوباره بگویم احتمالا خیالات بیشتری (از لحاظ کیفیت نه کمیت) هم در پی داشت .این رو بالا نگفته بودم؟

بالاخره کدام استدلال صحیح است؟(مگر چندتا بود؟)شاید هردو یا هیچکدام یا یکی از آنها . اما احتمالا هردوتا درست باشن . استدلال دیگری هم مانده است؟نمی دانم . 

آیا حذف خواهم کرد این وبلاگ را؟نمی دانم . همان حس تلخ ترک کردن چیزی به سراغم آمده است . حس موقتی است انگار . همان حسی را دارم که هنگام بیرون آمدن از آن گروه ایرانی در بازی کلش اف کلنز به سراغم آمده بود . چند ماه در آن گروه بودم . 





فیلم جدید اصغر فرهادی را دیدم . همه می دانند . 

گنگ بود . مثل فروشنده . مثل درباره الی . اول فیلم پر بود از صحنه های اضافی .  عروسی فیلم برایم حس عروسی نداشت . داماد و عروس چندان معرفی نشدند مثل خیلی از دیگر شخصیتها . هنگام عقدشان در کلیسا وقتی ایرنه و اون پسره بالا هستند و ناقوس رو تکون میدن و مردم توی کلیسا حواسشون پرت میشه ، آیا اصغر فرهادی خواسته نقدی هم به دین بزنه؟ 

مذهبی بودن پدر ایرنه خیلی آبکی بود . آرامشش ناشی از کندوکاو درونی نبود . گفت خدا دخترم را نجات می دهد . خاویر باردم گفت من با پول نجاتش می دهم . در اخر خاویر باردم نجاتش داد . 

و میدانی بیشتر از همه در چه موقعی از فیلم ، حالت عصبانیت و پشیمانی از اتلاف وقت به سراغت می آید؟پایان فیلم ! شدیدا عصبانی میشی که چنین پایان ناشیانه  یظاهرا "باز"ی داشته . در روتن تمیتوز هم درصد بدی گرفته است : 62 درصد . گویا منتقدین هم آن را بدترین فیلم اصغر دانسته اند . 

در فیلم آدمها باید در بیایند . همان نظر فراستی . پدر "خوشه های خشم" فقط در چند سکانس ظاهر می شود اما درآمده است . این پدر کجا و این پدر "همه می دانند" که در کافه به خاطر زمینش دعوا می کند و با پاکو هم . 


راستی ، همان صحنه های تکراری فیلمهای فرهادی توی این فیلم هم بود .

 راه میرن و همزمان مشغول گفتگو هستند . دوربین هم رو دسته . یااینکه حادثه رویداده است[گم شدن راینه] : از شخصیت ها بازجویی گرفته می شود . همه جدی هستن . آخرین بار کی دیدیش؟چیزی بهت نگفت؟از همین جور حرفها . میدانی چقدر تو ذوق می زند این روایت تکراری از حادثه در فیلمهای فرهادی؟

فرق همه می دانند با  فیلمهای کلوپی با همین موضوع گروگانگیری چیست؟شاید تفاوتش به خاطر ریخته شدن اسپرم خاویر باردم تو واژن پنه لوپه در آخرین خوابیدنشان با هم و اینکه این دختری که دزدیده شده است دختر خاویر باردم است و درگیری خاویر باردم با وجدانش، باشد . یاد فیلم فارسی افتادی؟یا این شبکه های ایرانی خارج از کشور؟ 

همه می دانند ایرنه دختر خاویر باروم است . 

فیلم چه چیز خاصی داشت؟هیچ . 

والله اگر درنیایی خیلی بد است . درنیامدن را از فراستی آموخته ام و خیلی چیزهای دیگر را . ممنونشم . شدید . 

یک مثال برای در نیامدن بزنم از فیلمهای فرهادی؟آن صحنه از فروشنده یادت است که شهاب حسینی بر بالای ساختمون ایستاده و یک حرف شعاری می زند حالا یادم نیستش . اما فراستی من رومتوجه شعاری بودن و درنیامده بودن این جمله کرد . یه جایی هم شهاب حسینی تو کلاس درباره "گاو" شدن انسانها صحبت می کنه و اینم مصداق همان حکم است .

تو همه می دانند ، شوهر پنه لوپه کروز که در واقع پدر اصلی ایرنه نیست اما او را دوست دارد به شدت ظاهرا! ، سر سفره می گوید خدا کمک می کند یا خدا پیدایش می کند . یادم نیست . اینم همونطوره . 

حالت پنه لوپه بعد از فهمیدن گروگانگیری دخترش ، اصلا حالت کسی نیست که بچه ش رو اینطوری کرده باشن . هرکی این صحنه رو ببینه احساس میکنه این شخص یکی از اقوام ایرنه است . اصلا فیلم نتوانست حس گریه و زاری مادر را به خاطر گروگانگیری دخترش به تو منتقل کند.فیلم در معرفی اعضای خانواده و سارقین دختر خیلی ضعیف است . جالب است که اصلا چندان فیلم درباره سارقین صحبت نمی کند . امیدوارم این از این بابت نباشد که سارقین مهم نبوده اند و مهم ، نشان دادن دگرگونی خانواده و بازخوردهای این حادثه در خانواده باشد . یه وقت گول کلمات دگرگونی و بازخورد رو نخورید و خیال کنید فیلم درباره اینهاست . نه عزیز فیلم عاجز است و الکن است .  

در خود فیلم یکی از شخصیت ها از خونسرد بودن پدر غیراصلی ایرنه ، ایراد میگیرد و این را جزو دلایلی برای اینکه ممکن است او دخترش را گروگان گرفته باشد ، می دانند . امیدوارم اصغر فرهادی نخواسته باشد از حالت این شخص، به ما آرامش و ایمان یک انسان قلبی و معنوی را نشان داده باشد . والله این خونسردیه . 

میشود بیشتر نوشت . حوصله ندارم .

























کل خانواده از نوع لباس پوشیدنم ناراضی هستند . پدر به مادر گفته است  جوونی نکرده" . از لباس تنگ بدم می آید . تنگ و چسبان . همیشه لباس گشاد دوست داشته ام و همین باعث شده ، بدتیپ و مثل "پیرمرد"ها باشم . 

از این جمله پدر خوشم آمده است . همچون این جمله هاست:

روزگار خرابم کرد. خسته ام . ساقی جرعه ای شراب بریز که داغونم و ...

یک نوع حس کاذب سنگین بودن به تو می دهند . البته پدر احتمالا فقط به خاطر لباس پوشیدنم این را گفته باشد . 



چقدر به آسانی وقت را از دست می دهم .

"فرندز" پر است از حرفها و رفتارهای غیراخلاقی . پر است از فساد اخلاقی . 

 . آنچه که ممکن است این ها را بد نشان ندهد ، ساختار طنز این سریال است .  

جویی جلوی چندلر به مانیکا(چندلر و مانیکا نامزد هستند) می گوید لباست را در بیار .  ریچل باردار شده است و شوهری ندارد . راس در سی سالگی سه بار طلاق گرفته است . جویی هر روز سکس می کند و آخرین سکسش مربوط به  چند ساعت پیش است . زن اول راس تمایلات همجنس گرایانه دارد و با یک همجنس گرا ازدواج کرده  است . راس با ریچل در هنگام مستی ازدواج کرد و بعدا طلاق گرفتند . راس با دختری بیشتر از ده سال کوچکتر از خودش دوست شده است و ریچل با پدر آن دختر . فیبی پستانهایش را به بدن جویی می مالد . مانیکا درباره سکس پدر و مادرش در حمام یا جایی دیگر(درست یادم نیست) که او شاهد ناخواسته آن بوده است  صحبت می کند . پدر چندلر همجنس باز است . فیبی جلوی مانیکا  از سکس زیادش با دوست پسر جدیدش مانور می دهد . مانیکا هم به خاطر حسادت با آنها ، با چندلر همین کار را می کند . فیلم پر است از رابطه هایی چند شبه . چندشب با هم می خوابند و بعدا رابطه تمام می شود . راس در یکی از قسمتها در بغل جویی میخوابد (راس و جویی هر دو مرد هستند) . جویی لباسش را باز می کند و بدن کاملا لختش را به همه نشان می دهد . مادر ریچل با چندلر لب می گیرد . اینها مشتی از خروارند که گفتم . در فرندرز همه دنبال سکس هستند . 

(نمی گویم  کل قسمتها چون مطمئن نیستم) اکثر قسمتهای فرندز دارای حداقل یک حرف رکیک غیراخلاقی هستند. 

فرندز را یکبار به صورت کامل دیده ام . بعضی از قسمتها را هم دوبار یا بیشتر نگاه کردم . چند وقتی بود بعضی نگاه می کردم . تا اینکه از چند روز پیش دیگر عصبانی شدم از فساد شدید اخلایی  شخصیت ها و دیگر نمی توانم نگاه کنم . دیشب نگاه تکه هایی کردم اما دوباره صحنه قبیحی دیدم و عصبی شدم و قطع کردم . دیگر نگاه نمی کنم . 

حالم بهم میخورد از این شخصیت های بی ارزش و وقیح و بی شرف و از همه بدتر شخصیت هایی با  امیال حیوانی شدید  . به تخمم که دوستان خوبی هستند . 

بالا هم گفتم که فقط طنز بودن سریال است که ممکن است باعث شود این موارد چندان در نظرت جلوه نکند .  







از خصایص آدمیست که می تواند تا آخر عمر نقش بازی کند . 

خیال می کردم حالم بهتر شده است . اما نه . هنوز افسردگی آشنای همیشگی ام را می توانم احساس کنم . 

می توانم؟بلی. چرا می توانم؟ چونکه فعلا درگیر یک مسئله ای هستم و این مسئله یا بهتر بگویم" فعل" مرا از افسردگی غافل می کند . برای همین ،میگویم می توانم . اگر آن فعل را انجام ندهم می توانم افسردگی را حس کنم . بماند که از پس شادی ناپایدار این فعل ،همان افسردگی که دیگر بیش از حد دارد تکرارش می کنم ! ، نمایان می شود . جمله آخر را با خشونت نوشتم . شب خوش .

غروب است و صدای تلاوت قرآن در محله پخش می شود . همین الان گوشه دلنواز بیات حسینی را  خواند . قاری را دقیق نمی توانم تشخیص بدهم اما فکر کنم مصطفی اسماعیل باشد . الان هم رفت در مقام رست . از رست هیچ وقت خوشم نیامد . همیشه بیات و صبا و نهاوند و کرد را دوست داشتم . 

از آن روزها خیلی گذشته است .  روزهایی که با حمید به کوه میرفتیم .  روزهایی که تلاوت می شنیدم . مقطع راهنمایی بودم . شعبان صیاد و محمود رمضان و کامل یوسف البهتیمی و منشاوی و مصطفی اسماعیل و عبدالباسط و حامد و حمید  شاکرنژاد و ...بیات حسینی و عشیران و اوج صبا و فرود بیات و ...صدای نرم کامل یوسف البهتیمی و فرود "طور-نجم" محمود رمضان که بارها و بارها و بارها آن را شنیدم . وآیه " لکن الله یشهد  ..." از سوره نسا که شعبان صیاد در اوج می خواندش و مرا سرمست می کرد ...روزی که دیگر پدر اجازه نداد با حمید به کوه بروم روابطم با او گسسته شد . چند سال بعد ، دوباره به جلسه های ماه رمضانش رفتم . حدود ده شب  رفتم . این دوره ، پدر دیگر زیاد از کارهایم خبر نداشت . فقط یک بار انگار پرسید جلسه کجا میری و منم دروغ دادم! و گفتم پیش دوستان . البته حمید دوستم بود دیگه ! . این مال دو سال پیش است به گمانم . اما حالا دیگر به خاطر پدر نیست که نمی روم . خودخواسته است . نمیدانم  شرم است یا هراس از برخورد با انسانهاست که دیگر دلم نمی خواهد به آنجا بروم . شاید چون دیگر داوود سابق نیستم ، دیگر دلم نمی خواهد به آنجا بروم . ب.س  ،یکی از اعضای جلسه،  مغازه ای در همین محله خودمان دارد . با نفر دیگری شریکی کار می کنند . همکار ب.س هم از کسانی ست که در اخرین ماه رمضانی که به آن جلسه می رفتم ، حضور داشتند . می خواستم بگویم تا ماهها هنگام عبور از آن مغازه حالتی به خودم میگرفتم تا بیانگر این باشد که من "نمیدانستم شما اینجایید" . یک بار ، زنگ زد و کتابی را خواست و من برایش بردم . گفت مغازه ام آمده اینجا و منم گفتم نمیدانستم شما اینجایید . وارد مغازه که شدم تا کتاب را بدهم به ایشان، شریکش و کل محمود و شخص دیگری هم حضور داشتند . و من مثل همیشه از خجالت و شرم آب شدم . و با دهن تا آخر باز شده لبخند می زدم هنگام صحبت کردن . با ب.س بعد از قطع رابطه ام با حمید ، دیدارهایی داشته ام . اما این چند ماه اخیر و احتمالا بیشتر از یکسال ، فقط یک بار با او دیدار کرده ام که در بالا گفتم .

حمید را آخرین باری که دیدم ،متوجه ریشهایش شدم که سفید شده بودند انگار . قبلا -یعنی آن دوره ای که عضو فعال و "اصلی" جلسه بودم -  ریشهای سیاه بیشتری داشت . 

آنچه مایه ننگم است این است که در آن دوران هم خودارضایی می کردم . خودارضایی  ام ترک نشده . شدیدتر شده . روزی چندبار...

ذهنم کثیف تر شده . زن باره شده ام ، چشم چران شده ام . به هرکس اینها را بگویم باور نمی کند و میگوید دارم فروتنی می کنم و یا خودم را کوچک جلوه می دهم که این هم همان فروتنی است . خوبی وبلاگ این است که میتوان اینها را نوشت . و اینجا دیگر میتوانم بیان کنم که داوود دیگری هستم . گرچه چندان فرق ندارد . چون اینجا دیگر با ادم های مجازی طرفم . پس همچنان پنهان کاری یا به عبارت بهتر ریاکاری هست . شاید شدیدتر!

چه موقع درباره یکی از پررنگ ترین اتفاقهای زندگی ام یعنی خودارضایی ، بنویسم؟

نمی دانم . شاید وبلاگ را حذف کردم . معلوم است این جمله هم یک توجیه است . "معلوم است این جمله هم یک توجیه است." هم یک توجیه است ! و الی آخر...