.

.

در همین لحظات، چندین و چندبار آوه ماریای کاچینی را شنیدم و روحم برای لحظاتی رقیق و لطیف شد. 



هوا، همسایه، ملویل.


اواسط صبح توی جاده کارخانه سیمان تصمیم می‌گیرم بایستم. موتور را خاموش می‌کنم و پیاده می‌شوم. روبرویم یک دشت پهناور است که خوب می‌شناسمش. برای لحظاتی در حد یک دقیقه یا دو دقیقه، به روبرو خیره می‌شوم و نگاه می‌کنم. قطعه‌ای از باران عشق چشم آذر پخش می‌شود و من با تمامی وجودم به روبرو خیره شده‌ام. آمیزه‌ای از بهت و آرامش در روحم جریان دارد. مشعوفم. مدتها بود که چنین نگاهی نکرده بودم. زیاد نمی‌مانم. سوار موتور می‌شوم و برمی‌گردم. 

آن روز که هوا ابری بود و آسمان به رنگ آبیِ غلیظ بود را خوب به یاد می‌آورم.  اول صبح بود و من آمده بودم اینجا. همه‌چیز آبی‌رنگ بود. تمامی دشت، سنگها، درختان، کارخانه، جاده، خاک، هوا... تمامی‌شان آبی بودند و من مملو از احساس شعف و هیجان بودم. به حدی از لذت رسیده بودم که احساس می‌کردم بیشتر از این گنجایش لذت بردن‌ ندارم. این را باید بگویم که چند سالی گذشته است و ممکن است حال آن روزم چنین اغراق‌آمیز که من توصیف می‌کنم نبوده باشد، ولی به هرحال می‌دانم که کیفور شده بودم. بعد از آن به خانه برگشتم و خانه استوار روبرویی را دیدم. این هوا را با فیلمهای ملویل مقایسه می‌کردم. 

آن لحظاتی که من شادترین، سرزنده‌ترین و قدرتمندترین جملات را بر زبان می‌آورم؛ لحظات کثیف و شنیعی هستند.
خدا می‌داند که چه لحظاتی هستند. 

در من رکودی ایجاد شده که گمان نمی‌کنم شکسته شود. هر لحظه شدتش بیشتر می‌شود و من بیشتر از حرکت و تحول باز می‌مانم. دارم رجعت می‌کنم. دارم پسرفت می‌کنم. به زندگی حیوانی رسیده‌ام. به هیچکس نمی‌شود گفت. به هرکس بگویم کلپتره‌ای تحویلم می‌دهد. خودم می‌دانم در چه وضعیتی هستم و مطلقا هیچکس نمی‌تواند کمکی کند. اصلا واضحتر بگویم: نیمه شب است و من به خودم می‌گویم که چه؟ نمی‌توانم پاسخی بدهم. روزی که دیر هم نیست خواهد آمد که دیگر حتی این پرسش موجز را هم از خودم نپرسم. این پرسش برای وقتی است که کاری انجام داده‌ای؛ اما اگر وقتی برسد که هیچ‌ حرکتی و جنبشی از تو سر نزند، این پرسش را حتی نمی‌توانی تصور هم کنی چه برسد به اینکه خطاب به خودت بگویی.

ظهر و عصر؛ پاییز و زمستان؛ این‌ها را دوست ‌دارم.

از شادی و طراوت و سرزنده بودن بیزارم. خماری و رخوت و خمودی را دوست دارم. 

حالا می‌خواهم وقتی موتور می‌رانم آهنگی پخش نکنم و خودم را به سکوت جاده و همهمه ماشین‌ها بسپارم. 

تو ندانستی غربت چیست و حقارت را چگونه می‌توان چشید.

اگر این‌بار بمیرم، آخرین بار خواهد بود. و تمام شدن من، این بار به اتمام خواهد رسید؛ تمام خواهم شد. من اگر این بار بمیرم، خواهم مرد و رجعتی در کار نخواهد بود. صدای غژغژ موتور اذیتت نکند؛ از روی نکره من متنفر مباش، مرا فاسق خطاب مکن، نگو من کوتوله‌ام؛ می‌توانی بیچاره خطابم کنی و حقیر. اگر این دفعه بمیرم، این عفونت حجیم از کنار تو برداشته خواهد شد؛ تو پرواز کن. تو بلندبالا بمان و چشمان درشتت را گهگاهی سمت جسد من بچرخان. گاهی گذری کن و تیپایی به سنگ من بزن. به تف بشوی سنگ قبر سیاهم را. چکش بردار و بشکنش. تو پرواز کن و در آستانه در، در انتظار باش؛ به گشت و گذار بپرداز؛ به دیدن و رقصیدن. این دفعه اگر بمیرم، قبرم خواهد شکست. و تکه سنگهای قبر را سیل بزرگی که در پیش است خواهد برد. تو پرواز کن. آن‌ پرنده‌ای که روی در خانه‌ات می‌نشیند دیگر نخواهد توانست پرواز کند. می‌ماند، می‌ماند تا بمیرد. تو بلند بالا بمان و گهگاهی با دشنام و خشم از من یاد کن. 
تو ندانستی غربت چیست و حقارت را چگونه می‌توان چشید. تو در اتاقی نایستادی و گریه نکردی. تو با آهنگی بسیار ساده و مبتذل، اشک نریختی و هق‌هق گریه را سر ندادی. تو دیدی که کسی دنبالت می‌کند و نسبت به او متنفر شدی و به بقیه هم گفتی. تو دانستی که فاسق است. بلند بالا بمان و مثل همیشه زیبا. این دفعه اگر بمیرم، برنخواهم خاست، استمنا نخواهم کرد، نخواهم ترسید، دلتنگ نخواهم شد، گریه نخواهم کرد، موسیقی نخواهم شنید و به تو نگاه نخواهم کرد. 

تو مثل شبی؛ غریب، ساکت، بی‌انتها، تنها.