.

.

"قناری که روزگاری اینجا نشسته بود دیگر نمی خواند . آه و دریغا ."

آن قطعه ی تلخ راخمانیوف را که می شنیدم و همزمان به پنجره ها نگاه می کردم ، مرا برد به روزی که قرار است بمیرد و من یادی کنم از این عبور های مکررش از پشت پنجره ای که من هیچوقت نتوانستم سیمایش را کامل  از پشت آن ببینم . 

 این ها می روند . کمتر از یکسال دیگر . شاید آن روز  خودم رفتنشان را دیدم . و شاید دیدم چه ساده همه چیز تمام شده است و چه ساده در خانه نشسته ام . 

اگر برود ، عشق نرفته است ؛ که مرگ آمده است . که مرگ هست و عشق نیست . و امروز که چنین می نگریستم بیش از آنکه رنگ سرخ عشق را ببینم سپیدی مرگ را می دیدم که از پس درخت لیمویشان تکان می خورد و چون غباری از روی چراغهای قندیل مانندشان حرکت می کرد و چون پرده ای از پشت پنجره شان ثابت ایستاده بود و خودش _جدای از تمام مسائل و رفتن ها و شدن ها و خواستنها _می نگریست فضای پر شده از غم را در هیئتی آرام به دور از هیاهو . 




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد