واقعا خودم را خارج از متن زندگی می دانم . چندان توجهم به حوادث و اشخاص جلب نمی شود . امروز رفته بودم خیاطی . اصلا نمی توانستم با آنهایی که آنجا بودند ترکیب بشوم . مجزا بودم . از بس که از انسانها دور بوده ام دیگر زندگی کسی حرف کسی کار کسی توجهم را جلب نمی کند . سربازی دوران عجیبی ست .
به برادر گفتم یاد آن روز بخیر که در آموزشی، پنجره آپارتمان مسکونی آن طرف دیوار باز شد ، و من غرق در چیزی شدم که مدتها احساس میکردم از ان دور شده ام: زندگی . برادر حیرت کرد . مردی یا زنی لباس روی بند پهن کرد . همین . (آن موقع_مثل خیلی از اوقات یا همه اوقات دیگر_دلم می خواست تصور کنم که آن شخص زن باشد)
سربازی چه تحولها که در من ایجاد نکرد . دوران عجیبی ست...