از ان شبی که فردایش رفتیم مرکز استان برای تقسیم ,, دو ماه و چند روز گذشته است .
حالا حس میکنم حجم سنگین انچه که از گذشته به جا می ماند را . در خیال هم به این روزها می اندیشم اما تاثیر نوشته بسیار متفاوت است .
ان شب خواندن اتللوی شکسپیر را به اتمام رساندم . و چند خط از این کتاب و چند شعر از بودلر و ریلکه و چند ترانه ایرانی را در دفترم نوشتم برای روزهای سربازی .