.

.

دلتنگ و تنهایم. مثل ان لحظه هایی که بین ده ها آدم هستی ولی انگار هیچکس نیست.  انگار هیچ صدایی نیست.  انگار تنها خودت هستی و صدای خودت.  

به ستاره گوش می دهم.  با صدای سعید شهروز. 

این اهنگ را زیاد در اموزشی خواندم.  

هوس به کتابخانه رفتن دارم . 

این بیت حافظ یکی از اشعاری بود که در اموزشی چندین بار به سراغم می امد :

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم 

بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم 


از وقتی که در سالهای ابری دیدمش،  دیگر در ذهنم شناور بود. 

والله بوی هیچ بودن و مرگ را حس می کنم.  بوی پوچ زندگی و طعم تلخ ادم بودن.  

به یک نقاشی هنری نیازمندم که اینگونه چیزها را نشان بدهد: 

فضای مرده ساکت سیاه بی رنگ 

صبغه بی هویتی انسان


کی در حال هشدار دادن به من است؟ ظهر است و وقت خماری.  وقت غرق شدن در خیالات سیاهم.  سیاه سیاه سیاه.  وقت به دیوار خیره شدن و به کما رفتن وقت بی جهت راندن وقت دیدار عجیب درهای بسته مغازه ها. 

مرگ را مهم حساب می کنم و می دانم وظیفه سنگینی بر دوشم است. 

من این روزها را قبلترها هم زیسته ام.  مکرر.  

آیا همان کسانی که تا دیروز نزدشان بودم میدانند در خلوت اینگونه ام؟ گمان نکنم بدانند.  احتمالا مرا همان داوود پرخنده خل وضع کسخل بدانند.  از خودم متعجبم.  از اینکه تا دیروز میگفتند" هرگاه نگاهت میکنم میبینم در حال خندیدنی"یا" هرگاه میام پیشت حالم خوش میشه" یا "خیلی کسخلی" متعجبم.  از این همه چرخش روحیه متعجبم.  

بگذارید همیشه تنها باشم.  بگذارید این سکوت روان زندگی ام همیشه بماند.  به والله از بوسیدن و گاییدن زنان دلپذیرتر است.  همان زنانی که هر روز  در خیالم می گذرند و رویشان خودارضایی می کنم ولی هیچ وقت ان ها را از لحاظ فیزیکی  نبوسیده و نگاییده ام.  من هیچ زن و دختری را نگاییده و نبوسیده ام. 



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد