رنگ و روی همهچیز رفت. خستگی آمد، ملال، بادهای پنکه، اتاق غبار گرفته، گرما، ظهر گرم، شبهای شرجی. خیابانگردی های بیمعنی آمد... با خودمان خوابیدیم، با خودمان حرف زدیم، با خودمان گریه کردیم. با org 2020 برای خودمان نواختیم، گریه کردیم و گاهی شاد شدیم، اما همیشه غم میچربید. کفه اندوه، همیشه سنگینتر بود، مثل کفه سیاه گناه، مثل کفه داغ شرم.
آسمان، آسمان غریبی بود. شب، پایان خوشی نداشت. خوابیدن، خوش نبود. بیداری بعدش، فاجعه بود. دوباره، باید خودت را میدیدی.
اتاق خالیتر شد؛ گرد و خاک روی اتاق نشست؛ و چشمت به باز و بسته شدن در، به بوق ماشین، به بنز و دویستوشش، به پرده قهوهای رنگ، به پنجرههای خفه، به درخت پر شاخ و برگ، به خراشیدگی دیوار عادت کرد. زمستان، دوستداشتنیست. بهار، برایت فریبنده نیست. تابستان، خوش است، آنلحظهها که تشباد به صورتت حملهور میشود. زمستان؛ باران بود و آسمانِ سفید و سیاه؛ دیگرانی خواهند بود و دلی که میلرزید؛ آسمان سفید بود، و خیابانها، بیابانها، سنگریزهها، پارکهای خالی، همنشینت شدند. اینجا، تابستان است. آسمان، آبی. اتاق، متروک و غبارگرفته.