.

.


خوابم می‌آید و فردا باید بروم اداره، و زود باید برگردم؛ ده صبح امتحان دارم. اما باید یک چیز را بنویسم. امروز یکی از کثیفترین روزهای عمرم بود. فرق چندانی با دیگر روزها نداشت. ولی در ذهنم آمد که چه روز کثیفی داشتم و دیدم چه حرف درستی است.
 هنوز نفس می‌کشم و همین ترسناک است؛ چه روزی را گذراندم. 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد