.

.

چهارشنبه شب ننه مرد.  پنجشنبه مرخصی گرفتم و امدم.  پس فردا باید بروم. 

مرا می دیدند گریه میکردند و میگفتند دیگه ننه ای نیست که با موتور بروی دنبالش و این طرف آن طرف ببریش. همیشه میگفت خجالت میکشم هرساعت از او میخوام این طرف آن طرف مرا ببرد.  همیشه خودش را نفرین می کرد بابت اینکه از نظر خودش به من خیلی زحمت داده است. همیشه مهربان بود.  همیشه بخشنده بود.  هرچه داشت بین مردم تقسیم می کرد.  همیشه پولهایش را به این و آن می داد.  شوهرش زن دیگری گرفت،  ارث چندانی نصیب خود و فرزندانش نشد،  اما هیچوقت گلایه و شکوه ای نکرد. 

اسم مرا در وصیت نامه اش اورده است و مقداری پول تعیین کرده تا به من بدهند.  همیشه به من پول می داد.  ظهر ها به خصوص ظهرهای تابستانی مرا به یاد ننه می اندازند.  معمولا صبحهایی که خانه مان بود تا ظهر می ماند و اوایل ظهر میگفت تا برسانمش به خانه خودش یا دیگر خاله ها.  

امروز در حین خوردن مرغ در مجلس ترحیمش به یادش بودم و وقتی فکر میکردم که در حال خوردن غذای مرگش هستم بغضی آمیخته با حیرت به سراغم می آمد. 

ننه که رفت انگار بخشی از خاطراتم و گذشته ام رفته است. 




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد