.

.

هوا دلپذیر است . باد آرامی می وزد . کمی هوا روشن شده است . هوا آبی است . کوه را رنگ آبی صبح پوشانده است . کم کم  صدای ماشین ها هم به گوش می رسد . صدای بیل زدن از بیرون می شنوم . احتمالا کارگران افغانی در حال بیل زدن باشند . ساعت شش پست نگهبانی ام تمام می شود . دلم نمی خواهد بخوابم و میخواهم  از این حال آرام ، استفاده کنم و کتاب بخوانم اما فکر نکنم بتوانم دوام بیاورم ؛ چرا که خواب بر چشمانم نشسته است! سحر های ماه رمضان نگهبانی دادن خیلی گواراست به خصوص این ساعتی که من پست دادم . سه شب تا شش صبح . می بینی که همه چیز دلنواز است و آرام . چه لذتبخش است در این لحظات تنها بودن و موسیقی شنیدن و به فکر فرورفتن . از آنجا که چند ساعتی توانسته بودم بخوابم قبل از شروع نگهبانی ام ، از همین بابت چندان اذیت نشدم . 

در این لحظات ، شاهد طلوع صبح هستی و شاهد تن هایی که زیر کولر به خواب رفته اند . می بینی زیبایی کوه را در پگاه ، رقص آرام درختان و بوته ها را . هرچقدر اکنون هوا معنوی ست ، چند ساعت دیگر برعکس است . چند ساعت دیگر هیاهو است و رفت و آمد و انسانها و ... اوج کار روزمره از یکی دو ساعت دیگر شروع می شود . 


لحظاتی پیش متهمی را آوردند . سر و رویش خاکی ست . می گویند حین سرقت او را گرفته اند . سرش کاملا پایین است و مغموم است و به فکر فرو رفته است با دستبندی بر دست . 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد