.

.

به بیرون پنجره کنار تختم که نگاه کنم ، یک دکل آتشی پیداست . روشن است . 

حالم را دگرگون می کند توجه به اینکه امروز را هم به بیهودگی سپری کردم .

شاد نیستم . به هیچ وجه . فقط می دانم دلم گرفته است و غمی در دلم سنگینی می کند . اشعار منوچهر آتشی را که می خوانم می روم در فضایی که خیلی با آن آشنایم . فضایی پر از دلتنگی با حالتی خلسه مانند  . نمی دانم عصرها را چگونه سر می کنم . عصرها که همه افکار ناراحت کننده به ذهنم هجوم می آورند ، حس گریه و بغض در دلم در سیلان است . حس ناکام بودن : حس اینکه نتوانسته ام دستاوردی داشته باشم حس اینکه چه فاصله زیادی با من دارند ، حس اینکه غریبانه تنها خودم مهمان و رفیق خودم هستم . 





روزی که به میعاد نیامدی

به سایه تلخ این سدر کهنسال

نگران جهت ها نشدم

نه هیس هیس بیشه پریشانم کرد

نه مویه گزها

کله گرفته

از هجوم تشباد

رنگ برشته گندمزار

و بوی گرمسیری کنار رسیده

غریزه بی قرارم را برتاباند

و اشتیاق کشمکشی از جگر

به پنجهه ها شراره جهاند

چه کسی آمده است و کی به یاد می آورد ؟

وسوسه بیهوده ای

هر از چندمان به سایه می کشاند

تا یاوگی افقها را

آرایه ای از خیال برآویزیم

به سایه شیرین سدر

در بوی گرمسیری کنار رسیده می پیچم

همین کافی است

و افق ها را به نیشخند زخمه می زنم

پس به خنجر سوزانی

تصویری حک می کنم به درخت

و کرکسی بر آن می گمارم

به رسم یادگاری


"منوچهر آتشی"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد