.

.

تا کی باید اینگونه باشد؟لجاجتش را اشکارا حس می کنم.  دم رفتن که می رسد همه نبوده ها می ایند همه نشده ها هم... با غم و لذت و غربت و شادی میخواهم بروم... فعلا می بینم شیشه های زرد شده را و درخت لیمو را... درخت لیموی بی نظر و بی طرفی که همیشه با آنها بوده است و همیشه دیده امش که چگونه تکان می خورد در بادهای آهسته ظهرهای تابستانی و چگونه خاموش است در شبها.  شبهای کل فصول.  شبهای تمام سال.  

هجرت می کنند اما نمی دانم نظاره گر این صحنه هستم یا نه.   

چه آسان همه خواسته ها در گودالی ریخته می شوند و چه آسان اندوه پسامد این خواسته ها می شود.  می دانم و به وضوح دیده ام که خواستن رنج کشیدن است.  که قطره قطره آب شدن است چون یخی که در گرمای تابستان زیر آفتاب بگذاریش و آبهایش چکه چکه بر روی پله حیاط بریزد. 

در می زنند و در را باز می کنی به این طرف کوچه نگاه می کنی نیسان همیشگی را می بینی که کنار خانه عباس گذاشته شده،  سرازیری کوچه را می بینی،  ناصاف بودنش را و انتهایش را که به خیابانی می رسد.  به این طرف که نگاه می کنی میبینی هیچکس در پارک نیست و باد گرمی به صورتت می خورد.  صدای دانش اموزان مدرسه کناری به گوشت می خورد.  جیغ ها و صحبتهای کودکانه شان.  به روبرو نگاه می کنی و کاشی کرمی رنگ را می بینی.  و برگ هایی از درخت لیموی آن خانه را.  و درب سیاه بی هویت خانه را می بینی که هیچوقت در نگاهم اعتباری نداشت.  بر عکس پنجره هایش،  بر عکس چراغهایش ، بر عکس درخت لیمویش،  بر عکس موی طلایی اش. 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد