-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 آذر 1402 01:29
مردی زیر نور بیلبورد سردر داروخانه دود میکرد. دود آبیرنگ سیگار را دیدم که در تاریکی اطراف بیلبورد، بالا میرفت. جعبههای سیگار خیلی ترغیبکننده هستند. دیشب شخصی توی بوفه، دو سه پاکت مارلبرو خرید که شکیل بودند و ترکیبی از رنگ قهوهای و سیاه انگار. پنجشنبه ۴ آبان
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 5 آذر 1402 00:14
"باد بینیازی خداوند است که میوزد، سامان سخن گفتن نیست." برکشیدن باد سرد از جگر، "باد سرد از جگر برکشید"، تمامی روز، تمامی شب. ایام عسرت است، محاط جبر و ضرورتم، سرما آزاردهنده است، تمامی روز و تمامی شب در حال خاییدن خودم هستم، شبها آرامتر میشوم؛ دلتنگم. روی چمن که ولو میشوم، مچاله میشوم،...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 آذر 1402 23:58
سرگرمی جدیدی پیدا کردهام. خودم را یک محیی میبینم. چند کتاب زهوار در رفته را با چسب چوب ترمیم کردهام. انگار نتیجهای که به دست آمده بد نیست. پنجشنبه یازده آبان
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 آبان 1402 09:42
غمناک است که خلاءِ اوایلِ بیداری، به خصوص اوایلِ بیداریِ در صبح، با روزمرگیای که آرامآرام میآید و فرا میگیردت، پر میشود.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 آبان 1402 00:28
انگار یک نوع استهزای ملیح باید باشد، در نگاه و در منش، نه در زبان. "استهزای ملیح" را در نوشته فروغی دیدم.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 آبان 1402 10:06
نیمساعت توی ماشین نشستن هم، انگار، از پا درمیآوردم. دیشب، باران کمکم و پراکنده میبارید. راننده شیشه ماشین را بالا کشید. سرگیجه و تهوع آمد سراغم. تکرار سیزیفوار برفپاک کن هم ، خلسه ناشی از تهوع را عمیقتر میکرد. گاهی فقط دو قطره باران روی شیشه بود، اما اینها باز از راست به چپ میرفتند و برمیگشتند، و صدای جیغگونه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 آبان 1402 23:54
جلوی یکی از کتابفروشیها،توی کارتنی موزی، کتابهای کهنه و مجروح گذاشته بود که از لایشان کتابی پیدا کردم و به فروشنده گفتم چند است و فروشنده سرش را که روی گردن افتاده بود بلند کرد و سمت چپ مانیتور آورد و گفت ۴۰ تومان. از قضا کتاب سالمی بود. عطفش مثل آهن زنگ زده، زبر بود. و لبههای جلدش هم کمی ساییده شده بود. سریع کارت...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 آبان 1402 00:36
دورم و نگاه غایتمندانهای به اطراف ندارم. خیلی دورم. میگذارم زمان بگذرد، پیرتر بشوم، فرتوتتر. فرتوتی. درد خفیف زانوی چپم را میخواهم نشانهای از همین بدانم. عصر، دست روی پایم میکشیدم و کاسه زانویم را فشار میدادم و از این پیری به دست آمده، مسرور میشدم انگار. حالا دردی حس نمیکنم. چیزی که به عنوان پادکست برای کلاس...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 آبان 1402 23:07
برای فِسکی که از کسادی امروز بازار شاکی بود، توجیهات مضحکی کردم. یکجا هم اذعان کردم که دارم تقلا میکنم علتی و مستمسکی برای توجیه این وضعیت پیدا کنم. گفتم خوب است این وضعیت، بهتر از شغل روزمرهاش است. و چندین علت کلی دیگر که همهشان بهدردنخور از آب درمیآمدند. بعدتر اشاره به جشن تولد قریبالوقوع بچهاش کرد، و اینکه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 آبان 1402 22:54
امتناع و دم فروبستن و بینیازی. آه، بینیازی.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 آبان 1402 22:49
اما گاه، گفتن از بدیهیات را خوب ادامه میدهم. معمولا مواقعی که با اسنپ در حال برگشتن هستیم، در گفتن بدیهیات توانایم. این تقریبا سی چهل دقیقه همینطور میگذرد. البته به ناچاریست. دیروز سرخوش از گرفتن کتاب بودم و همین موجب شده بود توان همسخنی داشته باشم. راننده اسنپ دیروزی بحث را به کتابهایی که در دستم دیده بود کشاند....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 آبان 1402 21:39
تلاشهایی که برای حرف زدن میشود، مضحکاند. چون میبینم تلاشم تنها موجب خلق یک حرف کلی و بدیهی شده. مثل دقایقی پیش که در بوفه بودیم و یک بسته تخمه آبلیمویی برداشتیم و من پشتش را وارسی کردم و گفتم چربیاش زیاد است. کلا مسئله را دیگری مطرح کند و من پاسخگو باشم بهتر است. اگر مسئله را من طرح کنم، میبینم که مسئلهای بدیهی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 مهر 1402 00:30
قلم سفت و پرصلابت کسروی: دولتها جز در بند کار خود نبودند.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 مهر 1402 00:02
پوکی، پوکیِ مسری. دیگری گفت، وقتی کاپوچینو توی لیوان ریختهایم، اگر با قاشق به ته لیوان بزنیم، صدای پوکی میدهد. من هم گفتم مثل دیوارهای خوابگاه قبلی؛ که انگشت به دیوار میزدی و صدای خالی بودن پشتش، صدای پوکی میآمد.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 مهر 1402 23:58
حق هیچ چیز را کامل ادا نکردهام، و مدام با این حس نقصان و کمکاری دست و پنجه نرم میکنم. در ذهنم هست که اگر در چیزی به نهایتش رسیده باشم و واقعا به طور کامل محیط بر آن باشم و حقش را ادا کرده باشم، آن "استمناء"است. بحث ارزشگذاری نیست. بحث این است که میدانم کاملا تجربه کردهامش و امر تمام شدهایست و ادامه دار...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 مهر 1402 23:54
احساس فرسودگی میکنم. فرسودگیِ ناشی از اینجا بودن.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 مهر 1402 00:18
آنها خواهند رفت.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 مهر 1402 00:06
سه چهارکتاب ارزان قیمت پیدا کردم و هنگام تسویه حساب، مسئول صندوق با بهت مشعوفانهای به یکی از مالکین کتابفروشی که روی صندلی، کنار در ورودی نشسته بود گفت "همه اینها شد ۵۸ هزار تومان!"طرف حیرت کرد و گفت "مگه میشه؟! از کتابها یه عکسی بگیر". صندوقدار گوشیاش را درآورد و با حالت انجامِ وظیفه محول شده،...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 مهر 1402 23:54
میدانم به تکرار رسیدهام. میدانم کار درخوری برای انجام دادن و حرفی برای گفتن ندارم. اگر کاری بوده است پیشتر انجام شده و اگر حرفی بوده است پیشتر گفته شده. اما خوشحالم که بعد از گشت و گذار در محوطه، آمدهام روبروی اتاق و میبینم که چراغ خاموش است. کمبود خواب موجب شده که معمولا شبها برای به خواب رفتن، عذاب نکشم.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 مهر 1402 23:50
نوشته ای در بلاگ اسکای دیدم، درباره شجریان و موسیقی قبل انقلاب و اینکه موسیقی شجریان زنجموره و ناله و ... است. نظراتش را بسته بود. اینکه میشود همه کار کرد، همهچیز گفت، مزخرف است. از این آزادی متنفرم. از این بیبند و باری و بیتعلقی در حرف زدن متنفرم. و اینکه من هیچ کاری نمیتوانم کنم، معذبم میکند. کار درخور منظورم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 مهر 1402 23:47
از سربالایی که بالا رفتم، دیدم یک نفر روی سنگ جدول نشسته است و دوتا هم ایستادهاند، به طرز مضحکی راهم را کج کردم و برگشتم. رفتم سمت آبخوری، و دیدم دارند اعلامیهای روی دیوار میچسبانند؛برگشتم. جایی نشستهام. تشنهام. تمامی روز صدای مردی میآید که از پشت بلندگو اسامی افرادی را میخواند. چند لحظه پیش گفت لطفا گواهینامه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 مهر 1402 14:40
خیلیها دیشب و پریشب و دیروز رفتند. همان اوقات، کمی به این فکر میکردم که کاش میتوانستم آن پسر زیبارویی که دخترانگیِ شدید و مطبوعی داشت را ببوسم. دیشب دستانم را برای خداحافظی دراز کردم و با لبخند، کمی در چهرهاش خیره شدم. بعدتر دیدم چه راحت و زود فراموشش کردهام. اما به هرحال امروز هم که از اتاق بیرون آمدم، به...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 مهر 1402 18:28
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 مهر 1402 13:45
چوب نازکی از لای بوتهها برمیدارم و بین لبها میگذارم. دقایقی همینطور است و بعد میبینم که به تدریج جویده شده و قورت دادهامش. و دوباره تکه چوب نازکی پیدا میکنم و بین لبها میگذارم. چه بارها که دو انگشتم را بیآنکه سیگاری لایشان باشد به سمت لبها بردهام و دودی معدوم از گلو بیرون دادهام و سرخوش شدهام.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 مهر 1402 01:31
... همهچیز را بر خودم سختتر بگیرم. همهچیز به دستآوردنش سخت باشد، جوری سخت باشد که موجب شود متنفر شوم، و سهطلاقهاش کنم. میخواهم زاهد بشوم. میخواهم تنفرم از همهچیز بیشتر بشود. شاید از پسِ این تنفر، استغنا بیرون بیاید. کاش در صومعه یا خانقاهی زندگیام را بسر میبردم. جملات پیشین را چند روز پیش نوشتهام و حالا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 شهریور 1402 18:07
خواب نمیروم، انگار اسپرسو اثرش را کرده؛ چه نامبارک. از صدای ضربه کوچکی رفتم پشت پنجره و دیدم گربهای توی حیاط، کنار یکی از پلاستیکهای خردهریز است. کلیت تصمیم جواد طنز تراژیکی داشت: میخواست انتقام بگیرد. از آنهایی که به خاطر کار خوبی نداشتن و بیپولی و ... نگذاشتند با دختری که دوست میدارد ازدواج کند. میگفت...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 مرداد 1402 22:38
بادی که جریان داشت و بوی بارانی که میآمد، انگیزه جدیدی برای بیرون رفتن میداد. بیرون که رفتم، گرد و غبار توی چشمها و حلقم رفت. پلاستیکی توی هوا میرقصید. یکجا از شدت وزش باد، نزدیک بود موتور بیافتد. در همان جایی که پلاستیک دو گوش سفیدی در هوا جولان میداد، با مشاهده ماشینی مشکیرنگ که آرام از کنارم رد شد، برای...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 مرداد 1402 01:22
چه چالاکی و انرژی بلاهتباری در درونم حس میکنم. کم پیش میآید. احتمالا اگر دانشگاه بودم، ربطش میدادم به اسپرسو. اما اینجا چنین نیست. قهوه زیاد نمیخورم. میل شدیدی به چرت و پرت گفتن دارم. میخواهم بخوابم و از این فضاحت جلوگیری کنم.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 مرداد 1402 23:15
برایم مهم نیست که شلوغیهای یک ماه اخیر تمام شده. انگار هیچوقت پایان امور آزاردهنده، شگفتانگیز نیست و حتی حداقل در سطح همان امر آزاردهنده هم نیست. فیلمها و کتابها درین باره اغراق میکنند. همه فیلمها اما نه. کشت و کشتارهای سکانس پایانی فیلمهای پی یرو خله، گذران زندگی، از نفس افتاده حداقل اینطور نیستند. میمیرند،...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 مرداد 1402 23:02
دیروز صبح، در جاده بیرون شهر، موتورسواری خلاف جهت میآمد. نزدیک شد، عمدا راهم را کج نکردم، دیدم که با حالتی خجل و فروتن دستش را تکان داد که یعنی بروم آنطرفتر. یحتمل از کارگران باغهای همان نواحی بود. چه جسارت بیهودهای بود. تقریبا تا پایان روز، کمی از این بابت ناراحت بودم.