-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 مرداد 1402 00:51
اتاق فعلا در ندارد. حتی اگر کسی توی این خانه نباشد، باز باید این اتاق در داشته باشد تا بفهمم در یک محدوده شخصی هستم، و در یک جای بی در و پیکر نیستم. کسی هم تقریبا فعلا نیست، اما نمیتوانم اینجا را محدوده خصوصی حساب کنم، به خاطر دلیل بالا. دهانم باز بود و روبروی کولر روی پشتهای از تشک و پتو لم داده بودم. یاد پاچینو در...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 مرداد 1402 22:50
استابات ماتر دلرسا از پرگلسی پخش میشود و یک رخوت قدسی جریان دارد. اتاق بوی رنگ میدهد همچنان. و حالا آرانخوئز رودریگو... آرانخوئز، حزنی هم میآورد. حالا سنگینم. باری را که بر دوشم است، به گوشهای گذاشتهامش و خودم هم با فاصله دراز کشیدهام. یا مثل کشتیای که لنگر کشیده. کاری هم نکردهام؛ تنها چیزی که به عنوان کار...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 مرداد 1402 22:22
نمیفهمم در چه وضعی هستم. کاش این توان را داشتم که از بیرون خودم را تماشا کنم تا بفهمم در چه وضعیتی هستم.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 مرداد 1402 11:28
عرق، پیوسته از بالای سر، سرازیر میشد و روی مژهها و نوک بینی توقف کوتاهی میکرد و بعد میچکید. پسربچه ریقوی موتورسوار آمد و گفت "عامو موتورت چش شده؟" گفتم "پنچره" بعد پرسید که چرا پنچر شده و کلافه شدم. از آن حملههای عصبی که به خودزنی و یا گریه ختم میشود آمد سراغم. با یک چشم بسته و یک چشم باز و...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 تیر 1402 11:27
از یک هیاهوی سر به آسمان کشیده میآیم؛ از یک هیاهوی پوک. باور نمیکنم چقدر مضحک بوده و چقدر مضحک فیصله یافته. آدم چقدر میتواند رگ صورتش باد کند و چهرهاش گلگون بشود، چهرهاش از خشم گلگون بشود، فحاشی کند، تا تهِ تهِ شخصیتها و زندگیها را رو کند و به جراحت بکشاند؛ هیاهوها چنین میکنند، هیاهوها که همهشان پوکاند....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 تیر 1402 00:28
هرچیز زیادی مزبله است، هیهات از مزبله انسانی! ما در هم چپیدهایم دیگر. فردیت، مضحک است. در این درهمانباشتگی، فردیت، مضحک است. باری، همهچیز میتواند مضحک باشد، و این تراژدی حیات ماست. چه رقتها و تقلاها و شورها و شررها که همگیشان مضحکاند. دست سای و دریاب. هرچیز زیادی مزبله است، هیهات از مزبله انسانی! در کودکی نسبت...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 تیر 1402 22:35
دلم میخواد در تشییع جنازهای شرکت کنم. توی یه هوای بهتر البته. بایستم و نگاه کنم؛ نگاه به خوش و بشها، لباسها، کلمن آبی، لیوانهای شربت، کلماتی که روی دیوارها حک شده، خودزنیها، مردانی که قدشان بلند است و با کت و شلوار و عینک دودی شق و رق گوشهای ایستادهاند، و زنانی که دستکش سیاه در دستشان است و کفش پاشنه بلند...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 تیر 1402 22:17
کارهای مضحکی همچنان ادامه داشته است. یکی از آنها این چند شب انجام شده و آن این است: از خیابانی که پشت کوچه مان است عمدا رد نمیشوم و در ذهنم میگویم که هنگام برگشتن به خانه از آن جاده رد میشوم. هیچ معنیای ندارد. ولی عجیب است ناخواسته چنین میکنم. مثل امشب و دیشب که چنین کردم: نزدیک آن جاده بودم که سریع فرمان را کج...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 تیر 1402 22:15
سالهای نوجوانی از این بیت مثنوی مولوی لذت میبردم: هرکسی کو دور ماند از اصل خویش بازجوید روزگار وصل خویش از این بازجستن و رجعت خوشم میآمد. شاید همچنان هم لذت میبرم.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 تیر 1402 22:46
چندین و چند دقیقه ای میشود که دفترچه یادداشت گوشی جلوی چشمانم است و میخواهم چیزی بنویسم و نمیتوانم.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 تیر 1402 01:36
ساعت دو ئه نمیخی بخوسی؟ پیراهن آستین کوتاه نارنجی بر تن. با حوله روی بند صورتش را خشک کرد. احسان، نیکویی، نیک، حسن، زیبایی، خیر.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 تیر 1402 00:50
حالا کجام؟ چقدر احساس خالی بودن میکنم، چقدر زیاد. تمام ولگردی امشب را با همین حس گذراندم. دیدم که حتی به راحتی میتوانم خودم را روی همین آسفالت ولو کنم،میتوانستم، به والله میتوانستم. مرا دَفنِ سراشیبها کنید که تنها نَمی از بارانها به من رسد اما سیلابهاش از سر گذر کند مثل عمری که داشتم. بیژن الهی
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 1 تیر 1402 17:44
توی بیمارستان، برای پسربچهای که با خوشرویی اومد سمتم و بهم خیره شد، شکلک دراوردم؛ حالتی حاکی از تنفر و مشمئز شدن بر چهرهاش نقش بست.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 خرداد 1402 12:11
از ایرانسل تماس گرفتند. صدای دختر جوانی بود. دائمی شدن خط را تبریک گفت. از بازه زمانی پرداخت قبض و خدمات ایرانسل من و ... گفت. گفت ایرانسل من دارید؟ گفتم بله. حرف میزد و چندان حواسم به حرفهایش نبود، فقط گهگاه به ذهنم میرسید که نکند از آنها باشد که زنگ میزنند و میخواهند به بهانه برنده شدن در فلان مسابقه به تو هدیه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 خرداد 1402 20:09
اخیرا این فکر که نمیتوانم تنهایی را تحمل کنم بیشتر جلوی چشمانم رد میشود. از آن شکوهمندی اغراقگونهای که درباره تنهایی متصور بودم، دارم دور میشوم. بهانهای برای بیرون رفتن از خانه نیست. بیرون از خانه که بروم مثل همیشه قرار است خودم را سوار موتور کنم و خودم را در خیابانها بچرخانم. تمایلی به شرکت در کلاس مجازی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 خرداد 1402 20:04
بیرون مغازه ایستادم تا بوی زهم مرغ به مشامم نرسد. تکهای از شعر آتشی را زمزمه کردم. به والله اصل شعر همین است. در پشت پلکهای تو باغی است _ میبینم _ باغی پر از پرنده و پرواز و جستوخیز سه شنبه، ۲۳ خرداد
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 خرداد 1402 23:44
دستها را از پنجره ماشین بیرون آوره بودند و تکان میدادند. و صدای آهنگ و بوق ماشین بود. عروسی بود. یک کارگر افسرده را تا اولِ روستایشان رساندم. مودب بود و صدایش از ته حلق میآمد. ۲ دسامبر ۲۰۲۱
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 خرداد 1402 23:36
یبوست روحی گرفتهام. نه چیزی میتوانم بنویسم، نه فکر ارزشمندی توی ذهنم میلولد. ۱۷ مارس
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 خرداد 1402 23:27
مرگ مادر حمید: با دخترش به قصد گردش میرود بیرون. کنار برکه به دخترش میگوید توقف کند. از ماشین پیاده میشود، میرود سمت برکه، و خودش را در آن میاندازد.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 خرداد 1402 23:21
چهره مضطرب کارگر میانسال آشپزخانه را به اضطراب نوع کاری که دارد ربط میدهم. در آن لحظهای که به سرپرست گفت برای این بشقاب قیمه بریزم یا قورمه و سرپرست در جواب گفت هرکدام قورمه بود خودم میگویم و او در پاسخ گفت "چشم" ، میتوانستی اضطرابش را بخوانی. میدیدی در پسِ این "چشم" که کلمهای حاکی از قطعیت و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 خرداد 1402 13:11
چروک و تهی، همچون نیانبانی که در آن ندمیدهاند.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 خرداد 1402 13:06
گلها و خاک باغچه، کلا بیرون ریخته شدهاند و باغچه شبیه یک قبر شده: عمیق و مستطیلمانند. فکر کردن به اینکه در همین گرما و زیر همین آفتاب سمج، تن را توی کفن بپیچانند و توی قبر بگذارند. و خاک بریزند؛ بیل بیل. خاکهایِ خشک و به رنگ قهوهایِ روشن. صدای افتادن خاک هم مشخص است: کُپ. و چندتا از دیگر اجزای این نمایش: فرآیند...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 خرداد 1402 20:16
آفتاب نزده کنار دریا میرود و حتی خودش میداند به خاطر دریا نیست که به ساحل آمده. قدمگاهی میخواسته ساکت و خلوت که راه برود و خیال ببافد و غصه بخورد. از دندیلِ ساعدی، داستان عافیتگاه
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 خرداد 1402 15:46
صفحه سیاه گوشی با اعلانی روشن نمیشود، تنها اخطاری به شکل دایره که وسطش علامت تعجب است در منوی گوشی ظاهر میشود و صفحه را روشن میکند. صدای بیوقفهای که جریان دارد، آف کردن و از آف خارج شدن کولر است. پخش و پلا شدن کتابها در کف اتاق. گه گاه ناخواسته لگدی بهشان میخورد و لبهشان کج و کوله میشود. پاکتهای پستی در...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 اردیبهشت 1402 12:29
یک دو تا از اولین نوشته های اینجا را مجددا خواندم. از نارضایتیام از شب یک شب دو فرسی و سرخ سیاه استاندال و تربیت احساسات فلوبر گفته بودم. چقدر مضحک و ابلهانه بود. خودم را با این توجیه تسکین میدهم که در اوج نوجوانی بودهام.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 اردیبهشت 1402 14:00
همهچیز شبیه هم است. خاصیت سازمان، گروه، ... همین است. قالب ما چندصدنفران یکسان است. و یکسانی فراگیر منجر به ابتذال میشود. و چه ابتذالی اینجا هست. یک دو جمله پیش گفتم "ما چند صد نفران" ، از پیوندانیدن خودم در این چند صد نفر، و عجین کردن خودم با این چند صد نفر، تکان خوردم. باری، دغدغهها، رفتارها، در اینجا...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 اردیبهشت 1402 13:49
فکر ارزشمندی در ذهن جولان نمیدهد، اما از سرسبزی اینجا، و جنبش آرام و مرموز بوته ها و برگ ها و ... آرامش ملایمی برمیخیزد. منگی و بطالت لذیذی جریان دارد. نشستن در اتاق و تکیه دادن به تخت آهنی و تماشای اینها که در حال آماده شدن برای رفتن به شیراز و گشت و گذار در آنجا هستند، و تصور اینکه اتاق خلوتتر میشود یا خالی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 اردیبهشت 1402 01:24
آخرین تصویری که خواهی دید چیست؟ تصویر دست به دست شدن پیکرم در میان دیگران. اینجا شاید تنها دفعهایست که خودم را به طور مطلق به دیگران میسپارم. در تمامِ زندگی، ذهنم، روحم، پر از دیگران بود، پر از دیگری؛ هرچیز که خودم نباشد، هرچیز که بیگانه باشد، خودی نباشد. دوستدار ناآشنایی بودهام. شعر بهمن فرسی یادم میآید: من...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 اردیبهشت 1402 21:16
بسی ناتوانتر از مرد سالخورده. کسنوفانس از کتاب نخستین فیلسوفان یونان، نوشته شرف الدین خراسانی
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 اردیبهشت 1402 21:12
هفت بار آب روی صورتم میپاشم و به چهرهام در آینه نگاه میکنم.