.

.

پشت شیشه‌ها هیچکس نیست، انگار در خرابه‌ای قدم برمیدارم.
سمت راهرو که پیچیدم و مسیر را ادامه دادم، برهوت‌‌سانیِ این وضعیت برایم مسجل شد. خوشم آمد، احساس می‌کردم مطلوبم را دیده‌ام. همین‌طور هم هست: که قدم بزنم، بی‌آنکه به کسی تنه‌ای بزنم و نگاهم ناخواسته با کسی تلاقی کند، که راحت و بدون هیچ وقفه‌ای هرچند کوتاه که موجب رنجشم می‌شود بتوانم راهم را ادامه بدهم.
 آن راهرو یادم می‌ماند.
بعدتر به اتاقی رسیدم که تقریبا ده تخت داشت و چند سفیدپوش آنجا می‌پلکیدند. دور یک تخت سه چهار نفر حلقه زده بودند. روی تختی دیگر پیرزنی با موهایی کاملا سفید دراز کشیده بود؛ با چشمانی بسته و صورتی مچاله شده که حکایت از درد می‌کرد. 
سطل کنار تخت، پر از سوزن‌های مستعمل بود و ازدحامشان، چندش‌ناک بود. 



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد