پشت شیشهها هیچکس نیست، انگار در خرابهای قدم برمیدارم.
سمت راهرو که پیچیدم و مسیر را ادامه دادم، برهوتسانیِ این وضعیت برایم مسجل شد. خوشم آمد، احساس میکردم مطلوبم را دیدهام. همینطور هم هست: که قدم بزنم، بیآنکه به کسی تنهای بزنم و نگاهم ناخواسته با کسی تلاقی کند، که راحت و بدون هیچ وقفهای هرچند کوتاه که موجب رنجشم میشود بتوانم راهم را ادامه بدهم.
آن راهرو یادم میماند.
بعدتر به اتاقی رسیدم که تقریبا ده تخت داشت و چند سفیدپوش آنجا میپلکیدند. دور یک تخت سه چهار نفر حلقه زده بودند. روی تختی دیگر پیرزنی با موهایی کاملا سفید دراز کشیده بود؛ با چشمانی بسته و صورتی مچاله شده که حکایت از درد میکرد.
سطل کنار تخت، پر از سوزنهای مستعمل بود و ازدحامشان، چندشناک بود.
دوشنبه 13 آذر 1402 ساعت 22:47