.

.

نیم‌ساعت توی ماشین نشستن هم، انگار، از پا درمی‌آوردم. 
دیشب، باران کم‌کم و پراکنده می‌بارید. راننده شیشه ماشین را بالا کشید. سرگیجه و تهوع آمد سراغم. 
 تکرار سیزیف‌وار برف‌پاک کن هم ، خلسه ناشی از تهوع را عمیقتر میکرد.  گاهی فقط دو قطره باران روی شیشه بود، اما اینها باز از راست به چپ می‌رفتند و برمی‌گشتند، و صدای جیغ‌گونه مالیده شدنشان به شیشه می‌آمد. و هربار، اول به خودشان خیره می‌شدم بعد به نور چراغهای توی خیابان، که به خاطر لک گرفتن شیشه،چندان واضح نبودند. 
 تهوع بسیطی بود، جزء جزء نبود، توی پارک هم که ایستاده بودم همینطور بود، وقتی با نفرت به آنانکه با من آمده بودند نگاه میکردم و فکر‌میکردم. آنان در حال لولیدن بودند انگار. مثل خودم. یکی‌شان هم روبرویم در مضحک‌ترین حالت، سیگار می‌‌کشید.
خوب موقعی مهوع شدم. دمغیِ توی ماشین را احتمال دادم فهمیده باشند، به همین خاطر،وقتی پیاده شدیم و از ورودی عبور کردیم و سر‌به‌زیر از سایه‌ها و درختهای خیس گذشتم و وارد اتاق شدیم، سریع سمت یخچال رفتم و لیمویِ زردرنگ چروکی بیرون آوردم‌ و سرش را بریدم و توی آب ریختم. بعد با طمانینه و نمایش خوبی از مچالگی ناشی از تهوع در صورت، گفتم که توی ماشین حالم بد شده است. همینطور هم بود، حالم بد شده بود. باران که بارید، راننده شیشه‌ها را بالا زد. بعد یادم افتاد که مادر گفته بود: توی ماشین که نشستی بگو شیشه‌ها را بالا نکشند. نگفتم، باران باریده بود، همین علت را ذکر میکرد برایم ، یحتمل. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد